قسمت ۱۳۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۵ (قسمت هزار و سیصد و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
یکی از اون میون پا شد و گفت: والا خان، از خدا پنهون نیس، از شما هم پنهون نباشه. بقیه رو نمیدونم، ولی من یه آلونکی نصفه و نیمه دارم بالاسرم، یه تیکه زمین هم ارباب داده بوده دستم که چندتا درخت توش داشتم که حالا همونم ندارم. خدای نکرده، قصدم بی حرمتی به خان نیس، که خدا اون روز رو نیاره. منظورم اینه اونروزی که ارباب ما تو ولایت سرکوه بالا این باغ رو داد دستمون گفت باغ از من، کار از تو، محصول هم نصف نصف. ولی تا جایی که یاد دارم انگاری پیمونه ی ارباب با مال ما خیلی فرق داشت! حرفم اینه که اگه به همین منوال باشه چه ضرورتی هست به اینکه ما خرت و پرت و زرت زبیلمون رو به کول بکشیم بیاییم اینجا؟ اگه توان این کارو داشتیم که مث بقیه اهالی میگذاشتیم میرفتیم از آبادی که اگه در آسمون واشد باز زندگیمون طعمه ی سیل نشه!
اونایی که تو مجلس بودن همه سرشون رو زیر انداختن. کسی نه حرفی زد نه تو چشم خان نگاه کردن. انگاری هرجایی آدم میرفت آسمونش همین رنگ بود. ارباب اونا هم درست همون کاری رو میکرد که تا قبل از این خان والا و بعدش برزو خان میکرد تو همین ولایت.
برزو که مشهود سرخ شده بود، چند لحظه ای چشماش رو بست، تسبیح شاه مقصودش رو مشت کرد تو دستش و بعد از چند لحظه گفت: اونی که تو میگی خان نبوده، خانمباجی بوده. اربابی که نون رعیت به تخمش نباشه که دیگه ارباب نیست، ربابه. درست ملا؟
همه نگاهها گشت طرف ملا که سرش پایین بود. ملا که سنگینی نگاه بقیه رو حس میکرد، سرش رو آورد بالا و گفت: بله خان. انما الاعمال بالنیات! اگه قصدت کمک به این بندگون خداست که الان دیگه آهی ندارن که با ناله سودا کنن، خیره. البته ارباب این بنده خدا هم شاید نیتش خیر بوده، ولی توی فعلش خطا کرده!!
برزو گفت: ارباب همین بنده خدا که میگی اگه ارباب بود و دلسوز که حالا مث من تو ولایتش بود و داشت یه گره ای از کار این رعیت بینوا واز میکرد، نه اینکه تو عمارت خانیش زیر لحاف دنبال عیش و کیفش باشه! منی که میبینین اینجا نشستم همین چند روز پیش زنم مرده، ولی تا شنفتم ولایت دیگه ولایت قدیم نیست و زیر و رو شده، هنوز حلوای اون خدابیامرز رو نداده، آدمام رو جمع کردم و خودمو رسوندم اینجا. هرچند که یه عده بی چشم و رو قبل از رسیدن من گذاشته بودن و رفته بودن. الاایحال من حرفم رو زدم. میخوام آبادی باز آباد بشه، گره کار شما هم واز. اونم نمیشه مگه اینکه همه دست به دست هم بدن. واسه اینم که بدگمون نباشین، اصلا سال اولی که باغها به بر نشست، همه اش واسه خودتون. سهم ما باشه از سال بعدش. حالا اونایی که حال و همت کار دارن بمونن، اونایی هم که ندارن خیر پیش…
اونایی که اونجا نشسته بودن شروع کردن پچ پچ کردن با بغل دستیشون.
من تندی رفتم تو مطبخ. شیرو هنوز دم درگاهی لم داده بود. تا چشمش به من افتاد پا شد و شروع کرد دم تکون دادن. یه تیکه نون انداختم جلوش، فرز یه سینی چای دیگه ریختم و برگشتم بالا.
دم درگاهی که رسیدم اونی که سینی رو دفعه ی پیش ازم گرفته بود، پا شد اومد و باز سینی رو ازم گرفت.
ملا گفت: انشالله که خیره. ما که تا الان غیر از خوبی از برزو خان ندیدیم، انشالله که خدا حفظش کنه و منبعد سایه اش بالاسر همه ی اهالی این ولایت، چه قدیم و چه جدید باشه.
همه بلند گفتن: آمین!
پیدا بود همه رضایت داده بودن به اینکه بیان اینجا و برزو حرفش رو به کرسی نشونده بود.
دلم میخواست خواهر همون وقت برم میون جمعیت و داد بزنم به حرف این خان اعتباری نیس، دارین خودتون رو از چاله در میارین و میندازین تو چاه.
ولی چه کنم که نمیشد.
برزو پا شد، رفت طرف ملا. جا رو خالی کردن برای برزو. نشست چفت ملا و سرش رو برد دم گوشش و یه چیزی بهش گفت. ملا یه فکری کرد و نیشش وا شد و بعد بلند گفت: خدا بهتون خیر بده. چاییتون رو خوردین زودتر برین زن و زندگیتون رو وردارین بیارین، تا وقتی هم که خونه هاتون علم بشه، خان گفتن میتونین بمونین تو همین قلعه….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…