قسمت ۱۳۲۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۴ (قسمت هزار و سیصد و بیست و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
چایی درست کردم و بردم برای مهمونای خان…
رفتم تو. همه مرد بودن. با سلیم بیک و آدماش که اومده بودن داخل سی تایی میشدن. یکیشون هم عبا و عمامه ای داشت و حتمی ملا بود!
شروع کردم چایی رو دور گردوندن. نفر سومی که یکی از آدمای خان بود، جای چای، سینی رو از دستم گرفت و گفت: تو برو خاتون. من میگیرم.
گفتم: خدا از برادری کمت نکنه. بیرون در وامیستم، خالی که شد سینی رو بیار تا دوباره پرش کنم. استکان کم بود، بعید میدونم به همه برسه تو یه دور.
چشماش رو رو هم گذاشت، یعنی چشم. رفتم بیرون پشت در ایستادم.
سلیم بیک گفت: همونطور که وقت اومدن گفتم، برزو خان منت گذاشتن و خواستن جمعتون کنم که مطلب مهمی رو امر کنن خدمتتون. تا اینجاش با من بود، مابقیش رو خودشون میگن. ایشالا که جمعتون همیشه جمع باشه و دمتون گرم.
جمعیت ساکت شد. از کنار درگاهی سرک کشیدم. برزو همونطوری که نشسته بود، پاش رو ستون دستش کرده بود و یه تسبیح شاه مقصود رو هی دور انگشتش میتابوند. یه تابی به سبیلش داد و گفت: شنفتم که دهات شما هم مث ولایت ما سیل اومده و همه چی رو شسته و برده.
همه سر تکون دادن و چندتایی هم یواش و بلند گفتند بله، درسته.
برزو گفت: سیل که میاد خونه و تیر و تخته و خشت و گل رو با خودش ورمیداره و میبره. اونا رو میشه باز جور کرد. چندتا قالب خشت بزنی و بزاری سینه ی آفتاب، میشه باز رو هم سوارش کرد و یه دیفال و سقفی باز علم کرد.
همه سر تکون دادن و باز چندتایی گفتن: درسته، صحیح میفرمایین…
برزو ادامه داد: ولی خسارت اصلی رو سیل به ولایت من و شما نزده و نمیزنه! ویروننی سیل اینه که اونایی که بایست بمونن و باز اون خشت را رو هم سوار کنن، خودشون میشن سیل و آبادی رو میزارن و میرن. اونه که ویرونی به بار میاره. جایی که آدم توش نباشه، چشمت به چشم همسایه ات و همولایتیت نیوفته دیگه جا نیست، بیجاست. قربته. برهوته…
چندتایی بلند گفتن: احسنت برزو خان…
اونی که سینی رو ازم گرفته بود اومد دم در و سینی رو داد دستم. گفتم: چشم. میریزم میارم. تا اومدم صداتون میکنم.
گفت باشه و رفت تو نشست نزدیک در.
برزو گفت: اینه که خواستم بیایین اینجا، کس دیگه ای هم اگه میشناسین خبر کنین بیاد، همه دست به دست هم بدیم تو ولایت من، کنار هم خونه ها رو علم کنیم، آبادی رو رونق بدیم. از قدیم گفتن یه دست صدا نداره، ولی چندتا باشیم و دور هم، زودتر همه زندگیشون جمع و جور میشه.
اینبار دیگه کسی حرفی نزد.
برزو گفت: میدونم تو چه فکرین. زمینش واسه خونه هاتون از من، باغ هم به همه تون میدم، که بایست آبادش کنین. هر وقت هم محصول داد، نصف شما، نصف من. زمین و خونه از من، کار از شما. اگه همتش رو دارین وایسین، اگر هم ندارین که….
یکی از اون میون پا شد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…