قسمت ۱۳۲۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۳ (قسمت هزار و سیصد و بیست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
اونجا که رسیدم یه راست نشستم سر قبر که فاتحه بخونم. دیدم باز اون سگ سیاه جلوم وایساده. دستم رو کشیدم رو زمین و اولین سنگی که اومد زیر دستم رو ورداشتم که پرت کنم براش. ولی سگ همونطور که با التماس زل زده بود تو چشمام و دم تکون میداد سر جاش نشست. با اینکه بهش اطمینون نداشتم و نمیدونستم این جوونور از کجا پیداش شده و چی تو سرشه، ولی دلم به حالش سوخت. گاسم راستی راستی اینم مث اهالی آواره شده بود و محض بی کسی پناه آورده بود به من! گفتم خوبه تا کاری به کارم نداره، منم کاری بهش نداشته باشم. بالاخره یه جایی خودش خسته میشه و میزاره میره. بیخیال شدم و سنگی که تو دستم بود رو آروم زدم روی قبر ننه ام و شروع کردم واسه اش فاتحه خوندن. از اون بالا یه چشمم به سگ بود و یه چشمم به قلعه.
هنوز فتحه ی آخر رو واسه آبجیم تموم نکرده بودم که دیدم یه جماعتی با اسب و الاغ وارد ده شدن و رفتن طرف قلعه. حتمی سلیم بیک برگشته بود با اونایی که خان میخواست نگهشون داره توی ده. بایست تندی برمیگشتم. خان حتمی میخواست از مهموناش پذیرایی کنم و اگه میدید نیستم یه دلخوری اضافه میشد به دلخوریش از گم شدن مرضیه.
پا شدم و از دامنه ی کوه سرازیر شدم پایین. سگ هم پا شد و چند متر عقبتر دنبالم راه افتاد. دیدم زبون بسته کاری به کارم نداره. دیگه حتی چخش هم نکردم. تا تو خود قلعه همرام اومد. حتمی گشنه اش بود.
همه ی اسب و الاغها رو بسته بودن تو حیاط و چندتا از آدمای خان مونده بودن تو حیاط و بقیه رفته بودن داخل. تا منو دیدن با سگی که داشت دنبالم میومد خیره شدن بهم.
یکیشون به مسخره گفت: ما چند فرسخ اینور و اونور رفتیم و این همه آدم جمع کردیم از دور دنیا، خاتون زور زده تونسته یه سگ پیدا کنه!
خودش و چندتای دیگه زدن زیر خنده.
گفتم: فرق شماها با من اینه که من این سگ واسه ام دم تکون میده، شماها خودتون بایست واسه یکی دیگه دم تکون بدین. این سگ هم منبعد جاش تو این قلعه اس، نه سر به سر این میزارین نه زبون درازی واسه من میکنین که من مث این زبون بسته نیستم. زبونتون بیخود تو دهنتون بچرخه، میبرم میندازم جلوی همین سگ. حالیتون شد؟
یکیشون گفت: چرا گوشت تلخی میکنی خاتون؟ ما که قصد بد نداشتیم. مزاح کردیم خستگی خودمون و تو دربره.
براق شدم بهش و گفتم: منبعد مزاح رو با ننه ات بکن که خستگیت درست و حسابی در بره.
یارو رنگ به رنگ شد. خواست چیزی بگه که یهو نگاش چرخید طرف دروازه، حرفش رو خورد و سرشو زیر انداخت.
برزو از در قلعه اومد تو. از اسبش پیاده شد و دادش دست همونایی که اونجا بودن و اومد طرفم.
گفتم: پیداش نکردین؟
سر تکون داد و گفت: سلیم بیک چندتایی رو آورده؟
گفتم: چندتایی میشن. نشمردم.
همونطور که میرفت داخل گفت: زود یه چیزی آماده کن بیار. قلعه رو خوب گشتی؟
گفتم: گشتم. نبود.
گفت: اینایی که اومدن رو راه بندازم بفرستمشون سر کار و زندگیشون، بعدش باهات حرف دارم!
رفت داخل. رفتم طرف مطبخ. سگ که تا حالا کنار دیفال کز کرده بود پا شد و دنبالم اومد. دم مطبخ یه تیکه نون انداختم جلوش. خورد و همونجا نشست تو دهنه ی در. به یاد سگ گله ای که آقام داشت اسمش رو گذاشتم شیرو. این حیوون قاعده ی نون و نمک رو خوب حالیش میشد. همین یه تیکه نون رو که از دستم گرفت، شد بنده ام! امر و نهی که بهش میکردم، خوب حالیش میشد و به فرمونم بود.
چایی درست کردم و بردم برای مهمونای خان…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…