قسمت ۱۳۲۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۲ (قسمت هزار و سیصد و بیست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد از اون روز دیگه سعید و مسعود رو ندیدم که ندیدم. جونشون رو ورداشتن و در رفتن…
من موندم و تنهایی و یه قلعه ی سوت و کور که تازه خون یه آدم توش ریخته شده بود. با اینکه اون دوتا کف زمین خونی رو خاک ریخته بودن ولی باز خون تازه نم کشیده بود به خاک مرده و یه جاهاییش لکه های سرخ کم رنگی مشهود بود.
وایسادم سر جام و یه نگاهی به دور تا دور قلعه انداختم. چه روزایی که این خشتها شاهد نبودن توی این قلعه. همه اتفاقاتی که اینجا افتاده بود از بچگیم تا حالا مث باد از جلوی چشمم رد شد و صداهاش به همون سرعت پیچید تو گوشم و محو شد. یهو سکوت مطلق شد. این جایی که همیشه شلوغ بود و هر لحظه اش آبستن یه اتفاق، دیگه نه صدای آدمیزاد توش میومد و نه صدای شیهه و سم حیوونها. خواستم برم داخل، ولی از صدای پای خودم که میپیچید تو اون همه بی صدایی وحشت کردم! وهم آدم رو میگرفت. انگار کن یهو اون قلعه شده مث یه قبر بزرگی که افتادی توش و میتونی وول بخوری اما مجبوری مث مجسمه سر جات بمونی از ترس اینکه مار و عقربها نیشت بزنن.
هیچوقت اینطور واضح صدای نفسهای خودمو نشنفته بودم. بهتر دیدم از قلعه بزنم بیرون و هر وقت که برزو یا بقیه برگشتن، بعدش دوباره برگردم.
پاهام سست شده بود. ولی بالاخره خودمو از زمین کندم و تند تند رفتم طرف دروازه. ملتفت نشدم وقت رفتن پا گذاشتم رو خون ملا تقی یا نه. بیرون قلعه یهو این فکر افتاد به جونم. وایسادم ارسیهام رو از پا در آوردم و کف جفتشون رو نگاه کردم. پر از گِل بود. اگه هم خونی شده بود دیگه پیدا نبود. شروع کردم به فاتحه خوندن واسه ملاتقی که حلالم کنه. راسیاتش خواهر، یه طورایی ترس داشتم از اینکه نکنه مسبب خون این پیرمرد بدبخت شده باشم و روز قیومت مجبور باشم وایسم سر خون این یکی هم جواب پس بدم! ارسیهام رو کوفتم به دیفال قلعه، گلهاش رو تکوندم و پام کردم. راه که افتادم سبک شده بودم.
تصمیم گرفتم برم تو دامنه ی کوه سر قبر ننه و آقام. هم یه فاتحه ای واسه ی اونا بخونم، هم روی بلندی میشد کل ده رو دید. اگه کسی میومد ملتفت میشدم و تندی برمیگشتم به قلعه.
هنوز چند متری نرفته بودم که دیدم یه صدای نفس نفس از پشت سرم میاد. با هزار ترس و لرز برگشتم. یهو ناخواسته جیغ کشیدم!
یه سگ سیاه پشت سرم وایساده بود و له له میزد. از جیغ من ترسید و چند قدمی در رفت عقب تر. چخش کردم. ولی سر جاش وایساده بود و زل زده بود به من.
بیخیالش شدم و راه افتادم. دنبالم اومد. چندباری باز وایسادم و چخش کردم. هر بار وا میستاد و بعد که راه میوفتادم، راه میوفتاد دنبالم.
میدونی خواهر، ترسیدم نکنه اون رمضون قوزی، یا امینه، یا حتی همین تقی چاروادار که تازه به جمع اونا پیوسته بود تو هیبت این سگ سیاه ظاهر شده میخواد یه بلایی سرم بیاره. حالا هم که خوب وقتی بود! نه کسی تو قلعه بود، نه صدام تو این ده خالی به کسی میرسید!
یه سنگ ورداشتم و پرت کردم طرفش. در رفت. قدمهام رو تند کردم و رفتم طرف دامنه ی کوه. میترسیدم برگردم و عقبم رو نگاه کنم. رفتم تا رسیدم سر قبر ننه و آقام. اونجا که رسیدم یه راست نشستم سر قبر که فاتحه بخونم. دیدم باز اون سگ سیاه جلوم وایساده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…