قسمت ۱۳۲۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۱ (قسمت هزار و سیصد و بیست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
وقتی مطمئن شدم که نیست، برگشتم پیش برزو خان و گفتم: نیستش خان. انگاری آب شده و رفته تو زمین!
برزو حیرون پا شد از جاش و گفت: یعنی چه که نیس؟
گفتم: نمیدونم والا. همه جا رو نگاه کردم و سرک کشیدم. از تو مستراح بگیرین تا برج و باروی قلعه. نیست که نیست.
اومد جلو. زل زد تو چشمام و گفت: حلیمه، دعا کن ملتفت نشم که نبودش زیر سر تو بوده، وگرنه….
حرفش رو نیمه گذاشت و چشماش رو از چشمام دزدید و رفت طرف تفنگش.
گفتم: هرچند چشم دیدن هووی تازه رو ندارم، ولی هر اتفاقی هم که میوفته دخلی به من نداره برزو خان. همه که مث من نیستن ببینن و به رو نیارن! حتمی سر و صداها رو شنفته، دیده تفنگ به دست شدین و جون اون پیرمرد رو بی حرف و حساب ازش گرفتین، ترسیده. یا رفته یه سوراخی پیدا کرده قایم شده توش، یا طاقت نیاورده و از قلعه زده بیرون. خیال کرده فردای روز، جون اونم مث این پیمرد واسه تون علی السویه است. دیده تقی به توقی بخوره یا جونش رو میگیرین یا میرین یه هوو میارین سرش! کور که نیست اونم، میبینه این چیزا رو. حالا هرچی من هی تو گوشش بخونم که زن خان که بشی فلان میشه و بیسار.
اومد جلوم وایساد. کلاهش را رو سرش محکم کرد و تفنگش رو انداخت رو دوشش و گفت: وانستا اینجا واسه من از این حرفای صد من یه غاز بزن. برو درست همه جای قلعه رو یه بار دیگه بگرد. منم میرم توی ده. دختره اهل همین ولایته، از قلعه بیرون رفته باشه، رفته یه جایی تو ده که میشناسه و واسه اش آشناس خودشو قایم کرده. قبل از اینکه سلیم بیک و بقیه برگردن بایست پیداش کرده باشیم. به اون دوتا احمق هم بگو بعد از خاک کردن یارو بیان دنبال دختره بگردن. اگه بعد از اومدن اهالی آبادیهای دیگه سر و کله ی دختره پیدا بشه و آبرو ریزی راه بندازه از چشم تو میبینم که کـون نگهداری از یه دختر پاپتی دهاتی رو هم نداشتی!
گفتم: در رفتن دختره چه دخلی به من داره برزو خان؟ تا همین چند دقیقه پیش میخواستی بگیریش و بشه زنت، حالا که در رفته شده پاپتی؟ از اول گفتم یکم دندون سر جیگر بزارین که چهلم شهربانو بگذره، زیر بار نرفتین. همین میشه دیگه. آه اون بدبخت خدابیامرز و نکبت عروسی تو این چهل روز دومنتون رو داره میگیره. بازم قبولدار نمیشین. حالا باز برین پی دختره بگردین و بیارینش اینجا عقدش کنین. به همین آفتاب قسم اینبار نحسیش گریبون خودتونه میگیره خان. از من گفتن!
گفت: باز زدی به در هذیون گویی؟ اگرم نحسی باشه، نحسی این حرفا و کارای توئه که داره دومنمون رو میگیره. وانیسا به مزخرف گفتن. برو پی کاری که بهت سپردم.
بعد هم با عجله از اتاق رفت بیرون. من که عجله ای نداشتم خواهر. سر صبر از اتاق اومدم بیرون و رفتم توی حیاط. برزو داشت به سعید و مسعود که جنازه رو وارو سوار اسب کرده بودن تشر میرفت که زودتر کارش رو تموم کنن و برن دنبال مرضیه بگردن. بعد هم خودش به تاخت از قلعه رفت بیرون.
سعید منو که دید اومد جلو و گفت: خان دستور داد که….
گفتم: میدونم چی گفته.
گفت: ما اینو خاک میکنیم و بعدش میریم از ده بیرون دنبال دختره بگردیم.
سوار اسبش شد و با مسعود که پشت جنازه رو اسب خودش نشسته بود از قلعه زدن بیرون.
میدونی خواهر، از حرف زدن و طرز رفتنشون، حس کردم که دیگه برگشتی تو کارشون نیس. همینم شد. بعد از اون روز دیگه سعید و مسعود رو ندیدم که ندیدم. جونشون رو ورداشتن و در رفتن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…