🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۲۰ (قسمت هزار و سیصد و بیست)
join 👉 @niniperarin 📚
از اتاق رفتم بیرون که باز برزو صدام کرد. سرمو کردم توی اتاق. گفت: به این دختره، مرضیه هم بگو همین الان بیاد اینجا کارش دارم!!
یه لحظه موندم چی بهش بگم. خیال نمیکردم تا کسی رو پیدا کنه واسه خوندن خطبه سراغ مرضیه رو بگیره. گفتم: الان؟
گفت: همین الان.
گفتم: آخه هنوز کسی پیدا نشده واسه خوندن خطبه که میخواین….
پرید تو حرفم: تو کارت نباشه. نمیخوام همین الان بگیرمش که. کار دیگه ای دارم. بگو بیاد.
گفتم: چشم. میگم بیاد!
نمیدونستم بایست چکار کنم و چی بگم بهش خواهر! در اتاق خان رو پیش کردم و رفتم طرف اتاق مرضیه، با اینکه میدونستم اونجا نیست. به خودم گفتم اینبار چاره ای نداری حلیمه، خیال کن اصلا در جریان هیچی نیستی. اگه مرضیه راستی راستی اینجا بود چکار میکردی؟ همون کارو بکن! خیال کن خان داره ریز به ریز کارات رو نگاه میکنه!
رسیدم به اتاق مرضیه. مث همیشه اول گوشم رو بردم نزدیک در و صبر کردم ببینم صدایی از تو اتاق میشنفم یا نه. خبری نبود. صاف ایستادم و با پشت دست کوفتم به در. یک بار، دوبار! جواب نداد. صدا کردم: خوابی دختر؟ چرا جواب نمیدی؟ برزو خان باهات کار داره. زود آماده شو بایست بریم پیشش! میشنفی؟
انتظارش رو داشتم که جوابی از اونطرف در نشنفم. گفتم: میدونم که بیداری و باز خودتو زدی به خواب. دارم میام تو. حوصله ی معطلی و ناز و عشوه های تورو ندارم. این کارا رو بزار واسه هر وقت شوور کردی!
در رو باز کردم و رفتم توی اتاق. چپ و راست اتاق رو نگاه کردم! نبودش! حتی رفتم زیر لحافی که نامرتب افتاده بود روی رختخوابی که هنوز وسط اتاق پهن بود رو هم نگاه کردم! فرز از تو اتاق دویدم بیرون و تو راهرو صدا کردم: مرضیه! کجا رفتی دختر؟ برزو خان باهات کار داره. بعد هم همونطور که این جمله رو تکرار میکردم از این سر راهرو دویدم تا اون سر و برگشتم. میون راهرو بودم که برزو در اتاقش رو وا کرد و گفت: چته؟ چرا صدات رو انداختی رو سرت؟
گفتم: باز این دختره معلوم نیس سرشو زیر انداخته بی اجازه کدوم گوری رفته. دارم صداش میکنم زودتر خودشو نشون بده که بیارمش پیش شما!
گفت: این همه داد و بیداد نداره. آدمیزاده، لابد رفته مستراح، واسه اونجا رفتن هم به تو خبر میداد؟
گفتم: دستت درد نکنه برزو خان! مگه اختیار مستراح با منه که اجازه اش هم دست من باشه؟
گفت: پس بیخود سر و صدا نکن. برو اونجا دنبالش. به اون دوتا هم بگو زود جنازه رو ببرن از قلعه بیرون.
سری تکون دادم و تندی رفتم توی حیاط. سعید و مسعود، با سر و روی عرق کرده و دوده زده نشسته بودن دم مطبخ روی زمین. هنوز یه دود خفیفی از توی مطبخ داشت میزد بیرون. رفتم جلو. گفتم: خاموش شد؟
مسعود گفت: اونجا آره.
زد روی سینه اش و گفت: ولی اینجا نه! داره مث کوره میسوزه!
گفتم: یالا پاشین تا خان بیرونتونم مث اون تو نسوزونده این جنازه رو ببرین بیرون قلعه یه جایی چال کنین. فقط فرز باشین که خان نمیخواد کسی بیاد اینجا چشمش به خون و جنازه بیوفته!
بلند شدند و رفتن طرف جنازه ی ملا. گفتم: راستی، شماها این دختره رو اینورا ندیدین؟
سعید گفت: کدوم دختره؟
گفتم: مگه چندتا دختر اینجا هست؟ همون دختره که خان واسه اش داره دنبال ملا میگرده.
مسعود گفت: ما که وقت چشم چرونی نداشتیم. داشتیم آتیشی که تو راه انداختی رو خاموش میکردیم! نکنه باز یه آتیش دیگه واسه مون درست کردی؟
چپ نگاش کردم و گفتم: یه کلوم میگن ندیدم، آدمی که اونجاش داره میسوزه، زبون درازی نمیکنه و پاش رو از گلیمش درازتر. برین به کارتون برسین!
رفتم در مستراح، اینور حیاط، اونور حیاط، حتی توی مطبخ، همه جا رو زیر و رو کردم و هی داد زدم مرضیه، ولی خبری ازش نبود که نبود!!
وقتی مطمئن شدم که نیست، برگشتم پیش برزو خان و گفتم…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…