قسمت ۱۳۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۹ (قسمت هزار و سیصد و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
اون دوتا با ملا دویدن تو حیاط. سعید و مسعود اومدن کمک من و ملا تقی هم اسب سعید رو ورداشت و چهارنعل تاخت طرف دروازه ی قلعه که یهو دیدم یه صدایی اومد! ملا نقش زمین شد و اسب هم دم در دروازه وایساد. سعید و مسعود هم که هر کدوم یه دلو دست گرفته بودن که آب بیارن بریزن رو آتیش، سر جا خشکشون زد.
برگشتم طرف اتاق خان تو بالاخونه رو نگاه کردم. خان تفنگ به دست ایستاده بود تو ایوون. به مسعود گفتم آتیش رو خاموش کنه و سعید رو فرستادم سراغ ملا. رفت بالاسر ملا و بعد از همونجا سری به نشونه ی تأسف تکون داد.
نگاه کردم به خان. تفنگش رو آورد پایین و برگشت تو اتاق. سعید تا دید خان رفت داخل، فرز اومد پیش من. ترسیده بود.گفت: دیدی خاتون؟ این که یعنی ملا بود خان بهش رحم نکرد، چه رسه به من و مسعود. حتمی الان میاد سراغ ما.
گفتم: اینقدر خوف نکن. اول اینکه این یارو دیگه عمر خودش رو کرده بود. قسمت این بدبخت هم این بود که اجل از لوله ی تفنگ خان بیاد سراغش و گریبانگیرش کنه. آدم چه میدونه. گاسم در حق زنهاش خوبی نکرده که اینطوری به تیر غیب دچار شده! دیّم اینکه خان اگه قصد زدن شماها رو داشت که معطل نمیکرد. آنی بعد از ملا شما ها رو نشونه میرفت. الان هم بی اینکه حرفی بزنه برگشت تو اتاق. یعنی اینکه اگه قصد تنبیهتون رو هم داشت، از همونجا یه عربده میکشید و احضارتون میکرد، که نکرد. ولی باز محض اینکه خیالم راحت بشه و شما دوتا هم نگرونی نداشته باشین، خودم الان میرم سراغش. شما دوتا هم آتیش مطبخ رو که خاموش کردین، جنازه ی این چاروادار رو هم از این وسط جمع کنین ببرین یه گوشه تا ببینم خان میگه چکارش کنیم.
رفتم بالا سراغ برزو. همینکه پام رو گذاشتم تو درگاهی گفت: نمیزدمش فرار میکرد، میرفت اینور و اونور مینشست به ریشم میخندید!
گفتم: پس حرفمو قبول کردین که یارو ملای قلابیه؟
گفت: همینکه صدات رو شنفتم، تفنگ رو ورداشتم اومدم بیرون ببینم چه خبره که دیدم یارو جای کمک واسه خاموش کردن آتیش اسب رو دزدید و داره میزنه به چاک. اونوقت بود که دیگه یقین کردم یارو چه ملا، چه غیر ملا، شیاده و ریگی به کفششه. وگرنه هر طوری بود میموند.
گفتم: آره. کلی این دوتا که آورده بودنش رو بازخواست کردم. دیدم بی تقصیرن. سر این دوتا بدبخت رو هم کلاه گذاشته بود و خودشو جای ملا جا زده بود. حالا ایشالا سلیم بیک که برگرده قاطی اونایی که میاره، بلکه هم یه ملا پیدا شد.
گفت: اصلا ملا باشه یا نباشه مهم نیس. بالاخره یکی قاطی اینا هست که از دین و قرآن سردربیاره! اینطور آدما، قریب به اتفاق از شرعیات حالیشونه و بلدن خطبه ی محرمیت بخونن که تهش حرف و حدیث نشه بین مردم. همین کفایت میکنه!
گفتم: والا هر طور صلاح میدونی برزو خان! اگه کسی پیدا شد بلد باشه که بگین بخونه! اگر هم کسی نبود که بزارین تا وقتی برگشتین شهر توی عمارت.
گفت: حالا بزار بقیه بیان یه فکری میکنم. به این دوتا الدنگ هم بگو جنازه ی یارو رو ببرن بیرون قلعه یه جایی چال کنن. نمیخوام مردم نرسیده چشمشون به خون بیوفته که بد دل بشن!
گفتم: چشم. میگم بهشون.
از اتاق رفتم بیرون که باز برزو صدام کرد. سرمو کردم توی اتاق. گفت: به این دختره، مرضیه هم بگو همین الان بیاد اینجا کارش دارم!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…