قسمت ۱۳۱۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۸ (قسمت هزار و سیصد و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: به همین راحتی؟ این چیزا که میگی گاسم واسه رعیت بیخیالی باشه ولی واسه خان مهمه. واسه اینا آداب هر کاری مهمتر از خود اون کاره. مگه ندیدی چند روز پیش که زنش مرد بگی یه قطره اشک ریخت، نریخت. ولی همه ی مراسمات رو بی کم و کاست به جا آورد رو قاعده. اون خدابیامرز خوابش رو هم نمیدید که یه روزی همچین مجلس ختمی واسه اش بگیرن. گوشش به خاکش باشه ولی وقتی خدا واسه یکی بخواد و اقبال داشته باشه میشه همین!
گفت: والا چی بگم خاتون. اون بنده خدا هم اقبالش دست کمی از من و این مسعود بدبخت نداشت. اگه داشت که نمیمرد!
گفتم: بعضی وقتا مردن هم خودش یه خوش اقبالیه، ولی آدم خودش بیخبره.
رنگش پرید. گفت: منظورت که به من نیست خاتون؟ من حاضرم یه عمری فله گی کنم جای اینکه تفنگ دست بگیرم، ولی زنده باشم. مرگ واسه من خوش اقبالی نمیاره!
گفتم: عمر که دست خداست، ولی اینکه چطور بمیری هم مهمه. بعضی وقتا خودت مسبب میشی که خونت پای خودت باشه. مث همین ملاتقی که ورداشتی آوردی که سر خان رو کلاه بزاری!
با صدای لرزون گفت: من که سیر تا پیاز قضیه رو برات تعریف کردم خاتون. گفتم که من کاره ای نبودم. الان هم بابت اینکه این تقی چاروادار رو آوردم اینجا پشیمونم. بگم غلط کردم تمومه؟
گفتم: غلط کردنت نه ملا میشه واسه خان، نه مشکلی از خودت و رفیقت حل میکنه.
گفت: تو بگو. بایست چکار کنم؟ اصلا میخوای صبر کن سلیم بیک بیاد از خودش بپرس تا مطمئن بشی بی ربط نمیگم.
گفتم: عقل که نباشه جون در عذابه. اومدن سلیم بیک هم نه دردی از خان دوا میکنه و این یارو راستی رستی ملا میشه، نه فرقی به حال تو داره. چون آخرش تو زیردست اونی و سلیم بیک هم هر طوری بخواد قضیه رو واسه خان تعریف میکنه، نه اونطوری که تو میخوای! آدم عاقل گوشت میخوره و آدم نادون بادنجون. الان هم اگه خرفت بازی در نیاری از این مهلکه خودتو نجات میدی!
گفت: تو که بلدی بگو چطور.
گفتم: میری به این یارو، تقی چاروادار، میگی خان بو برده که ملانیستی. میخواد بابت این دروغی که بهش گفتی آویزونت کنه تو چاه که بعید میدونم با این سن و سال و هیکل نحیف جون سالم به در ببری! بهتر اینه که پاشی و یواشکی بزنی به چاک. اسبت رو هم واسه اش آماده بزار که سوارش بشه و بره. خودت بی مرکب میشی ولی بزار کم صدقه ی اینکه سر سالم از این قضیه به در ببری!
گفت: چی میگی خاتون؟ تازه خان نمیگه ملا رو سپرده بودم دست شما دوتا گذاشتین در بره؟ اینطوری که یه چیزی هم به جرم نکرده مون اضافه میشه.
گفتم: خیالت نباشه. فکر اونجاش رو هم کردم. تا تو حالی این یارو میکنی که قضیه از چه قراره، من میرم تو مطبخ و آتیش زیر اجاق رو میندازم به انبار هیزم توی مطبخ. یه ذره که شعله کشید داد میزنم آتیش. شما سه تایی میاین بیرون. تو و سعید میایین کمک من و ملا هم از غفلت ماها استفاده میکنه و میزنه به چاک. در رفتن ملا یعنی اینکه یه ریگی به کفشش بوده که زده به چاک. بقیه اش رو هم بسپار به من. خودم میدونم به خان چی بگم.
ترسیده بود. یه آهی کشید و گفت: چی بگم خاتون. چاره ای ندارم غیر از اینکه خودمونو بسپارم دست تو.
گفتم: نگرون نباش. تو برو پیش اون دوتا منم میرم تو مطبخ. گ.ش به زنگ داد و بیدادم باشین.
رفت. منم رفتم تو مطبخ و کاری که گفته بودم رو کردم. آتیش که یه ذره شعله کشید، شروع کردم به داد و بیداد که آی آتیش…
اون دوتا با ملا دویدن تو حیاط. سعید و مسعود اومدن کمک من و ملا تقی هم اسب سعید رو ورداشت و چهارنعل تاخت طرف دروازه ی قلعه که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…