قسمت ۱۳۱۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۷ (قسمت هزار و سیصد و هفده)
join 👉 @niniperarin 📚
نشست سر جاش. با دو دست سرش رو گرفت و گفت: وقتی بخواد بباره خاتون، از زمین و زمون میباره. والا من و مسعود هیچ کاره ایم. یکی که بالاسر آدم باشه و فرمون بده، چاره ای جز اطاعت نیس. بعدش هم ما که زیر دستیم آخرش پاسوز بالایی میشیم و تقاص و جزاش رو هم ما بایست بدیم. حتی اگه خوش خدمتی کرده باشیم!
گفتم: یارو رو جای ملا جازدین آوردین اینجا که کلاه سر خان بزارین. به این میگی خوش خدمتی؟ این اسمش خریته.
گفت: منظورم بله گفتن به خان نیس، من و اون مسعود بدبخت که با واسطه با خان حشر و نشر داریم. منظورم سلیم بیکه!
نشستم اونور اتاق و گفتم: روشن بگو تا ملتفت بشم. مختصر. وقت شنفتن قصه ی حسین کردت رو ندارم.
یه آهی کشید و گفت: حالا که فکرش رو میکنم سلیم بیک هم چاره ای نداشت! میون راه این تقی رو دیدیم. چشمش که به ما افتاد خودش رو رسوند بهمون و طلب یه لقمه نون کرد. گفت چند روزه غیر از علفهای دشت چیزی گیرش نیومده. همین عبای رو دوشش رو داشت فقط و یه چوبدست هم تو دستش. سلیم بیک گفت بهش یه تیکه نون بدیم. ازش پرس و جو کرد که کیه و از کجا میاد. گفت: سه تا آبادی بالاتر خونه داشته. همه چیزش رو سیل برده. وقت سیل خودش تو آبادی نبوده. برمیگرده میبینه چیزی از دهشون نمونده. بیشتر هم ناراحت زنهاش بود. میگفت سه تا داشتم، هر سه تاشون رو آب برد. چند روزی مونده بوده اونجا، از لاش احشام میخورده، وقتی دیگه چیزی گیرش نمیاد میزنه بیرون که ما رو میبینه توی راه.
گفتم: لابد شما هم محض دلسوزی و اینکه یه چیزی گیرش بیاد گفتین بیاد خودشو ملا جابزنه؟! منم باور کردم!
گفت: اینطورا هم نیس خاتون. نون رو که دادیم دستش سلیم بیک ازش سراغ گرفت ببینه ملایی میشناسه تو در و دهات اطراف که اول بره اونطرف. پیرمرد گفت: این دور و بر ملا نداریم. یکی بود تو ایل اونطرف کوه، اسمش ملعلی بابا بود، که اونم ازش بی خبرم. نگرد دنبالش که پیدا نمیکنی!
سلیم بیک چپ چپ نگاش کرد و گفت: پس چطور بی ملا رفتی سه تا زن گرفتی؟ بقیه تو ولایتتون چطور محرم شدن به هم؟ همینطور علی الهی؟ بیخود نیس سیل اومده و نابودتون کرده!
پیرمرد اوقاتش تلخ شد و گفت: چه حرفیه میزنی ارباب؟ ما مسلمونیم. حلال و حرومی سرمون میشه. اولاد حرومزاده که پس نمیندازیم! من و خیلیهای دیگه بلد بودیم خطبه ی عقد بخونیم و زنمون رو محرم کنیم به خودمون. یه روز دو سه تا میشدن شاهد من، یه روز هم من میشدم شاهد اونا. این چیزا که حتمی ملا لازم نداره!
سلیم بیک گفت: یعنی الان میتونی دوتا رو به هم محرم کنی؟
پیرمرد نیشش رو واکرد و گفت: آره که میتونم. ولی بین شماها زن نمیبینم. کیو به کی میخوای محرم کنی؟
تا دیدم اینطوره رفتم جلو و به سلیم بیک گفتم: سلیم بیک، خان زیر بار این نمیره. گفته ملا پیدا کنین.
سلیم بیک گفت: فعلا این یارو لنگه کفشه تو بیابون. چاره ای نیس. لزومی نداره به خان هم بگین یارو ملا نیس. همینکه بلده یه خطبه بخونه کفایت میکنه. پولش رو که گرفت ردش کنین بره.
بعد هم پیری رو صدا کرد و گفت: اسمت چیه پیرمرد؟
گفت: کوچیک شما تقی چاروادار.
سلیم بیک گفت: از حالا میشی ملاتقی. اینها میبرنت یه جا، یه خطبه میخونی، یه دستخوش پر و پیمون میگیری، تموم که شد میری رد کارت. اندازه ای پول میگیری که بری سراغ همون چارواداریت. ولی حواستو جمع کن، من که برگشتم نبایست اونجا باشی. وگرنه همین رختی هم که تنته رو ازت میگیرم. قبوله؟
تقی چاروادار اومد جلو، افسار اسب سلیم بیک رو بوسید و گفت: خدا عمرت بده ارباب، دار و ندار یه عمرمو سیل تو یه ساعت برده، با این اوصافی که شما میگی باز میتونم یه سقفی بالاسرم علم کنم و برم توش.
سلیم بیک رو کرد به من و مسعود و گفت: اینو ببرین پیش خان. حواستون باشه حرف بی ربط نزنه. اگه لو داد که ملا نیس، همونجا بندازینش تو چاه!
تقی که ترسیده بود گفت: من گه بخورم ارباب که بگم ملا نیستم. از جونم که سیر نشدم. اصلا من همه ی عمرم خودمو و هفت جد و آبادم ملا بودیم!
سلیم بیک یه سکه محض دلخوشی و اینکه دهن وا نکنه انداخت کف دست پیرمرد و سپردش به ما. خودش رفت سراغ آبادیهای دیگه و ما برگشتیم قلعه. کل ماجرا همین بود خاتون. والا من و مسعود بی تقصیریم. سلیم بیک هم خواست کار خان زمین نمونه. بعدش هم حالا چه فرقی میکنه یارو ملا باشه یا نباشه، میخواد یه صیغه محرمیت بخونه و بره. چه ایرادی داره؟ بعدش هم دیگه اگه این یارو پشت گوشش رو دید، خان رو هم میبینه. تموم.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…