قسمت ۱۳۱۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۶ (قسمت هزار و سیصد و شانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
میدونی خواهر، میدونستم تا اون موقع دیگه مرضیه تموم زورش رو زده و تا تونسته از اونجا دور شده…
رفتم اتاق بغل سراغشون. سعید و مسعود نشسته بودن چفت ملا و داشتن چایی میخوردن، گل میگفتن و گل میشنفتن. مسعود داشت یواش میگفت: این یه کارو به سرانجام برسونی دیگه نونت تو روغنه! فقط بایست…
حرفش تموم نشده بود که سعید شروع کرد به سرفه کردن و بعد بلند گفت: بفرما تو خاتون. خان احضارمون کردن؟
مسعود حرفش رو خورد و سه تایی زل زدن به من.
چشمام رو تنگ کردم و گفتم: آره! احضار کردن. ولی تو تنها رو. گفتن این دوتا بمونن تا به وقتش صداشون کنن.
سعید فرز بلند شد، ارسیهاش رو پا کرد راه افتاد. به اون دوتا گفت: شما مشغول باشین تا خان صداتون کنه. من برم ببینم چی امر میکنن!
اومد بیرون. اشاره کردم در رو ببنده و همرام بیاد. اتاق برزو رو که رد کردیم گفت: مگه خان توی اتاق نیست؟
برگشتم چپ نگاش کردم و گفتم: هست، ولی گفته قبلش بریم یه کار ناتموم رو تموم کنیم و بعد برگردیم. اصول الدین هم نپرس. بیا دنبالم ملتفت میشی!
سعید با ابهام سرش رو تکون داد و بی حرف و حدیث راه افتاد دنبالم. بردمش ته راهروی قلعه تو اتاق آخری، همونجایی که یه روز اتاق خودم بود و شب و روزمو توش سر میکردم. تو اون اتاق بیشتر حس امنیت داشتم و راحت تر میتونستم حرفی که میخوام رو بزنم.
اشاره کردم بشینه رو سکوی سنگی کنار اتاق. نشست. گفت: خبریه خاتون؟
در رو پیش کردم و گفتم: آره خیلی خبراس.
گفت: به سلامتی. خبر عروسی خان رو که میدونم. غیر از اون باز خبریه مگه؟
گفتم: آره. بوی دسیسه و زد و بند رسیده به دماغ خان.
چشماش رو گرد کرد و گفت: از کجا؟ کی همچین خبطی کرده؟ نکنه سلیم بیک…. نه نه بعید میدونم. سلیم بیک همیشه گوش به فرمان و سینه چاک برزو خانه!
براق شدم بهش و گفتم: خودتو نزن به کوچه ی علی چپ. هنوز گندی که زدین سر یاسر دنبه خور تموم نشده که باز دارین یه گند تازه بالا میارین. این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس. خان بو برده. اینبار سر تو و اون رفیقت سالم از این قضیه در نمیره.
پا شد. حرص و ترس از تو چشماش میزد بیرون. پیدا بود حرفام داره کار خودشو میکنه. گفت: والا خاتون ملتفت نیستم چی میگی. رک و پوستکنده بگو ببینم خان چی گفته!
گفتم: بشین. حرص نخور شیرت میخشکه. این ملا تقی رو کجا ملاش کردین و آوردین قالبش کنین به خان؟ اینقده عقل تو سرتون نبود که یهو خان ملتفت بشه و دودمانتون رو به باد بده؟
ترس رو از تو چهره اش میخوندم. گفت: کی همچین حرفی زده؟ کی گفته ملا تقی قلابیه؟
گفتم: من تو نگاه اول ملتفت شدم، اونوقت میخوای خان نفهمه؟ حالا هم گفته بیام ته و توی کارو دربیارم. میدونه دست شما هم تو کاره و واسه همین بی تک و تعارف بگم که کلاهتون پس معرکه اس اینبار. میخواست همون موقع هر سه تاتون رو ببنده به خیش و از دیفال قلعه آویزون کنه، من نگذاشتم. گفتم این دوتا رو من دورادور میشناسم. بعید میدونم اهل این حرفا باشن. کلی التماس کردم که بیام ته و توی کارو دربیارم و قول گرفتم اگه راستش رو بگین تو تنبیهتون تخفیف قائل بشه. شایدم کاری کردم که بخشیدتون. حالا راستش رو میگی یا میخوای با خود خان طرف بشی؟
نشست سر جاش. با دو دست سرش رو گرفت و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…