قسمت ۱۳۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۵ (قسمت هزار و سیصد و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو گفت: معطل نکن حلیمه. برو بیارش…
گفتم: چشم. هرچی خان بگن!
اومدم تا دم در اتاق. تو درگاهی یهو برگشتم و رفتم پیش برزو. آروم گفتم: خان یه مطلب مهمی هست که قبلش باید بهتون بگم. ولی نمیخوام اینایی که اینجان بشنفن!
چپ نگام کرد. گفت: باز میخوای بازی در بیاری؟ میری یا یکی دیگه رو بفرستم پی دختره؟
ملا تقی خیره شده بود تو دهنم.
چارقدم رو کشیدم جلوی صورتم و نزدیک گوش برزو گفتم: اگه نمیخواین حرف و حدیث و آبروریزی تو کارتون باشه بایست یه دقیقه به حرفم گوش بدین. اگر هم اعتبار خانیتون مهم نیس که خود دانین، هرکاری خواستین بکنین.
چپ چپ نگام کرد و گفت: فقط اگه بفهمم حرف بیخود زدی یا خواستی موش بدوونی تو کار من میدونم و تو.
رو کرد به سعید و گفت: ملا رو ببر اتاق بغل یه چایی بده گلویی تازه کنه تا من مقدمات کارو جور کنم.
سعید گفت: اطاعت میشه خان.
زیر بغل ملاتقی رو گرفت و بلندش کرد. ملا همینطور که دعا میکرد به خان از اتاق رفت بیرون.
برزو گفت: خب؟ زود بگو ببینم چه خبره.
رفتم در اتاق یه سرک کشیدم بیرون که کسی نباشه، در رو بستم و گفتم: خان. هر چیزی به هر قیمتی نمیشه. علی الخصوص که پای آبروی آدم در میون باشه. شما که نمیخواین از فردا کل این جماعتی که قراره بیان اینجا و شما راضیشون کنین به موندن، یه عمری به ریشتون بخندن!
گفت: چرا حاشیه میری حلیمه؟ راست و پوستکنده حرفت رو بزن ببینم چه خبره.
اومدم نزدیکتر، صدام رو آوردم پایین و گفتم: این ملایی که اینا آوردن اینجا ملا نیس!
خیره شد تو تخم چشمام، سگرمه هاش رو کشید تو هم و گفت: منظورت چیه؟ رو چه حساب همچین حرفی میزنی؟
گفتم: اینکه خودش تا دیده آدمات دنبال ملا میگردن خودشو ملا جا زده، یا اینکه تبانی کرده با این دوتایی که آوردنش رو نمیدونم. ولی همینقدر میدونم که این پیری ملا نیس. درسته تو اهل روضه و مجلس نیستی، ولی همینقدر که چندتا ملا دیده باشی بایست ملتفت بشی. من که کلی تو این جلسات و مجالس نشستم پای منبر با یه نگاه و سلام و علیک میتونم تشخیص بدم که طرف چند مرده حلاجه. حالا فکرش رو بکن اونایی که قراره به دعوت تو و زور آدمات جمع بشن اینجا، کافیه یکیشون این یارو را بشناسه و ببینه داری به عنوان ملای ده معرفیش میکنی. نمیگه خود خان هم شیاده؟ دیگه هیچکدوم اعتباری به خودتو حرفت نمیکنن، چه رسه به اینکه بخوان به دستور و فرمونت هم باشن!
برزو که مونده بود بین زمین و هوا و کفری شده بود گفت: چطور میخوای حرفتو ثابت کنی؟ نمیشه که هرکی از راه رسید بهش بهتون زد. اینم تو این حال و اوضاعی که ولایت داره.
گفتم: اگه شما بخوای من دستشو رو میکنم. مث آب خوردن!
گفت: چطوری؟
گفتم: بسپارینش به من. امروز تا غروب براتون معلوم میکنم که این ملا راستکیه یا دروغی!
یه نفس عمیقی کشید، سکوت کرد و خیره شد به زمین. بعد از چند لحظه گفت: فقط تا غروب بهت مهلت میدم.
گفتم: کفایت میکنه. زیاد هم هست!
میدونی خواهر، میدونستم تا اون موقع دیگه مرضیه تموم زورش رو زده و تا تونسته از اونجا دور شده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…