قسمت ۱۳۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۴ (قسمت هزار و سیصد و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
صدای برزو رو شنفتم که داد زد: حلیمه…
اومدم از مطبخ بیرون و رفتم وسط حیاط. خان تو ایوون بالا ایستاده بود. گفتم: بله برزو خان. کاری دارین؟ هنوز کار مطبخ رو تموم نکردم. به این زودی مهموناتون رسیدن؟
گفت: ولش کن بیا بالا کارت دارم.
سری تکون دادم و با طمأنینه راه افتادم رفتم بالا. مسعود دم اتاق ایستاده بود بیرون. سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: خبریه؟
آروم و با ترس گفت: ما فقط امر خان رو اطاعت کردیم! همین.
یه چشم غره بهش رفتم و داخل شدم. سعید ایستاده بود توی اتاق دم در گوش به فرمان و پیرمرد خودشو جمع کرده بود توی عباش و نشسته بود بالای اتاق معذب.
برزو منو که دید گفت: ملا تقی رو از دوتا ده بالاتر آوردن آدمای سلیم بیک. حضورش اینجا غنیمته! علی الخصوص واسه این ده که آبادیش خراب شده و رعیتش خونه به دوش و گریزون! هرچی باشه هر دهی یه ملا مث این ملاتقی لازم داره!
با طعنه گفتم: بله! علی الخصوص که مرد و زن دم بخت هم زیاد داره این ولایت و شمار آدماش هم کمه! بایست یکی باشه که دست اینا رو بزاره تو دست هم که بالاخره زاد و ولدی بشه و جمعیت زیاد که بتونن خوب رعیتی کنن…
برزو چپ نگام کرد و گفت: این حرفت که بایست جمعیت ده زیاد بشه درسته. بقیه اونایی که تو دهات اطراف موندن رو سلیم بیک جمع میکنه، منم یه کمکی میکنم، همه دور هم جمع بشن و ایشالا راضی بشن بیان تو این ولایت بمونن، ده پونزده تایی هم آدمای خودم هستن که اونا هم میگم همینجا یه سقفی درست کنن واسه خودشون، ده رو به راه میشه و برمیگرده به روال سابق. به هر حال تو اینایی که میان چندتا عروسی و عزا هم هست که کار ملا هم رونق بگیره! درسته ملا تقی؟
ملا تقی یه ان و منی کرد انگار واهمه داشته باشه از حرف زدن با خان. یه نگاهی به من کرد، یه نگاهی به سعید، صداش رو صاف کرد و گفت: همینطوره خان. اصلا آدما دور هم که جمع باشن خیرشون به هم میرسه! امن و امونشونم بیشتره. مث یه گله گوسفند که وقتی جمعن دور هم گرگ راحت نمیتونه بیاد سراغشون!
گفتم: وا! ملا چه حرفیه میزنی؟ گرگ اگه به گله نمیزنه محض پاسبونی سگشه. وگرنه دور هم جمع باشن و گرگ بیاد که از دم همه رو یا خفه میکنه یا پاره!
ملا رنگ به رنگ شد. برزو که ملتفت این قضیه شد باز براق شد به من و گفت: جدل بیخود نکن حلیمه. برو این دختره رو بیار اینجا. رعیت تابع اربابشه. ببینن هنوز من پامو نگذاشته تو این ولایت ویرون، با اینکه عزادار شهربانوام به خاطر اینکه راه اونا واز بشه زن گرفتم، اونا هم تبعیت میکنن و ترسشون میریزه، قوم و خویش از دست داده ها هم تبعیت میکنن و لباس عزا از تن در میارن و لباس عروسی میپوشن. همین چیزاس که رونق میده به یه آبادی تا آباد بشه!
گفتم: ایشالا که اینطوره!
ملا گفت: ایشالا. خان درست امر میکنن. ایشالا اگه موردش پیش بیاد، بعدیش برای خودم دست و آستین بالا میزنم!!
برزو گفت: معطل نکن حلیمه. برو بیارش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…