قسمت ۱۳۱۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۳ (قسمت هزار و سیصد و سیزده)
join 👉 @niniperarin 📚
راه افتاد بره از مطبخ بیرون که صدای آدمای خان رو شنفتم که با اسب به تاخت اومدن تو قلعه….
دویدم دم مطبخ و یواشکی سرک کشیدم. سعید و مسعود بودن با یه پیرمرد خمیده که یه عبای شتری نیمدار انداخته بود رو شونه اش و به زور خودش رو پشت مسعود روی اسب نگه داشته بود. سعید از اسب پرید پایین و رفت سراغ پیرمرد. دستش رو گرفت و به زحمت کمکش کرد که از اسب بیاد پایین و گفت: یالا ملا. بایست بریم پیش خان که کار واجب داره باهات! اگه پول خوبی گیرت اومد دستخوش ما یادت نره پیرمرد!
نمیدونم به این سرعت این پیری که بهش میگفتن ملا رو از کجا پیدا کرده بودن!
دیگه فرصتی واسه وقت تلف کردن نبود. بایست تا پیرمرد رو نبرده بودن پیش برزو که باهاش حرف بزنه و بخواد پی مرضیه بالا بیاد، دختره رو از قلعه میبردم بیرون. مرضیه رو کشیدم کنار و گفتم: ببین دختر، من دوستت دارم. فرقی واسه ام نداری با دختر از دست رفته ام که جونم رو میدادم براش! اصلا حسابمون از قبل تا الان به کنار. نمیخوام عاقبتت بشه عاقبت من. بمونی اینجا بد اقبالی گریبونت رو میگیره و میشی سیاه بخت. من که دشمنی و پدرکشتگی باهات ندارم! ولی غیر از همه ی اینا حالا دیگه حرفایی رو میدونی که نبایست. اگه برزو خان بو ببره از چیا خبر داری، خیلی رحمت کنه و دل بسوزونه و جونت رو نگیره، حتمی زبونت رو میبره که نتونی حرفی بزنی به کسی. الان هم ملا آورده که کار رو تموم کنه. اگه زندگیت رو دوست داری، همین الان جونتو وردار و در رو.
مرضیه با چشمهای گریون قرمزش زل زده بود تو دهن من و داشت میلرزید.
گفتم: ملتفت حرفم شدی؟
با صدای لرزون جواب داد: آ…ر…ه
گفتم: پس معطل نکن. از کنار دیفال مطبخ که دید نداره از تو اتاق خان، برو طرف دروازه. بیرون که رسیدی راست رودخونه رو بگیر و تا نفس داری بدو و وانستا، که وقتی پی ات بالا بیاد و ببینه نیستی آدماش رو با اسب میفرسته دنبالت. بپا گیرشون نیوفتی که اگه برت گردونن دیگه کاری از دست هیچکی برنمیاد! یالا، معطل نکن…
مرضیه، گریون، یکی دو قدمی ورداشت. بعد یهو برگشت و گفت: کدخداباجی…
با حرص گفتم: چه مرگته؟
گفت: میشه قبل از رفتن یه کاری بکنم؟
گفتم: چه غلطی میخوای بکنی؟
گفت: میشه به اندازه ی یه خداحافظی بغلت کنم؟
حیرون نگاش کردم. گفتم: چه نقشه ای تو سرته؟
گفت: من که ننه نداشتم هیچوقت. کسی تا حالا بغلم نکرده. میخوام وقت رفتن خیال کنم ننه ام بغلم کرد و بدرقه ام کرد…
مونده بودم چی بگم. با اینکه شک داشتم بهش ولی نمیدونم چرا قبول کردم.
اومد جلو. محکم بغلم کرد و سرش رو گذاشت رو شونه ام و چند لحظه زار زد. خیسی و داغی اشکش را روش شونه ام حس کردم. آروم از خودم جداش کردم و گفتم: برو ننه! خدا به همرات!
یه لبخند اومد رو لباش. اشکهاش رو پاک کرد و از مطبخ رفت بیرون. از کنار دیفال رفت. دیدم که از دروازه ی قلعه زد بیرون. حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه….
صدای برزو رو شنفتم که داد زد: حلیمه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…