قسمت ۱۳۱۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۱ (قسمت هزار و سیصد و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
چشماش رو بست، نفسش رو قایم داد بیرون و گفت: همون وقتم گفتم بمون تو قلعه تا خودم بیام سراغت به وقتش! نموندی. سر تق بازی درآوردی پاشدی عنر عنر راهتو کشیدی اومدی شهر تو عمارت خان والا. چه انتظاری داشتی؟ که تو بوق کنم آی بیایین ببینین رفتم دختر نوکر خان والا رو گرفتم به زنی؟ تعجیل کردی حلیمه. گوش به حرف ندادی. مث بعدش، مث الان. همیشه همین بوده. سرخود هر کاری میخوای میکنی و بعدش که گندش بالا اومد میای به عز و جز و ناله.
بغض کردم. اشک حلقه زد تو چشمام. گفتم: خیر نمیبینی برزو خان. خودت صدبار وعده بهم ندادی که بزار فلان طور بشه میگم به همه؟ بزار بهمان طور بشه علنیش میکنم؟ حتی وقت زاییدنم اومدی بچه ام رو جابجا کردی با بچه ی فخری و گفتی بعدا درستش میکنم. هنوز که هنوزه بعدا نشده؟
رو ترش کرد، اخلاق گهش گهی تر شد و گفت: هر بار تو بایست سر این حرفو وا کنی؟ میگم خودت گند زدی به هرچی بود و نبود، نگو نه! اگه تو پا نشده بودی بیای تو عمارت که این اتفاقات نمی افتاد. تهش تو اینجا میزاییدی و فخری اونجا. اون دختر خودشو بزرگ میکرد و تو هم پسر خودتو. خان والا هم که میدید فخری دختر زاییده می افتاد تو فکر چاره. اونوقت منم می آوردمش اینجا، تو و خسرو را میدید، خودش دستور میداد که با عزت و احترام ببرمتون شهر تو عمارت! سرتق بازی درآوردی حلیمه. گند زدی به زندگی خودت و من و خسرو!
زدم زیر گریه. گفتم: دروغ میگی برزو خان. اگه میخواستی میتونستی. بعدش که دیگه خان والا نبود، تو خودت شده بودی خان والا. کی میخواست رو حرفت حرف بیاره؟
سگرمه هاش رو کشید تو هم. براق شد بهم و گفت: چرا حرف بی ربط میزنی حلیمه؟ وقتی دیگه خسرو شده بود پسر فخری و خورشید دختر تو، چطور میتونستم به اون سه تا حالی کنم که جاهاشون برعکسه؟ چطور میتونستم این حرفا رو به فخری حالی کنم؟
گفتم: اونوقت نتونستی، بعدش چی؟ یه طوری وانمود کردی که اگه من خودمم به خسرو بگم ننه اش منم خیال کنه عقلمو از دست دادم. اصلا اونم به جهنم. چرا بعدش نگفتی من زنتم؟ چرا عوض اینکه منو بیاری بکنی خانوم خونه، رفتی سراغ شهربانو؟ اصلا اونم به درک. چرا الان این کارو نمیکنی؟ میخوای ملا بیاری مرضیه رو عقد کنی؟ مگه من زنت نیستم؟ بعد از چهلم شهربانو جای اینکه بخوای علنی کنی مرضیه رو گرفتی، اعلام کن من گرفتی. این که دیگه میشه. حالا که نه فخریی هست نه شهربانویی نه….
یهو مث اسفند رو آتیش از جا جست و داد زد: بس حلیمه! این مزخرفات چیه باز داری سر هم میکنی؟ خجالت نمیکشی با این سن و سال؟ فیلت یادت هندستون کرده؟ قبلا بهت گفتم الان هم میگم. من اگه این دختره رو میخوام بگیرم فقط و فقط واسه اینه که بهم پناه آورده. دنبال یه سرپناه و آقابالاسر میگرده. خیال کردی من با این سن و سال دیگه برام مهمه زن گرفتن؟ اگه دارم پا رو همه چی میذارم و حیثیتم رو به خطر میندازم و این دختر رو میگیرم خدا شاهده فقط واسه ثوابشه و دلسوزی که واسه رعیت جماعت دارم. وگرنه منو چه به این حرفا و کارا؟ نمیبینی یه پام لب گوره؟ هر خری ببینه این دختره زن من شده ملتفت این مطلب میشه! حالا بیام سر پیری اعلام کنم حلیمه شده زنم، همون مردمی که میگی در دهنشونو نمیشه بست میدونی چقدر حرف در میارن پشت سرم؟ میگم رو بی عقلی، ندونسته حرف رو قرقره میکنی همینه دیگه! عوض این حرفا خجالت بکش، یه کاری کن عاقبت به خیر بشی!! بیشتر از اینم نمیخوام در این مورد بشنفم. برو تو مطبخ یه چیزی تدارک ببین اگه سلیم بیک کسی رو پیدا کرد از دهات اطراف یه کوفتی باشه واسه پذیرایی…
اشکهام رو با پشت آستینم پاک کردم. زل زدم تو چشماش و گفتم: باشه! دیگه حرفی نمیزنم. میرم تو مطبخ.
اومدم بیرون و با غیظ در رو کوفتم به هم. رفتم سراغ مرضیه. دستش رو گرفتم و کشون کشون بردمش توی مطبخ!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…