قسمت ۱۳۱۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۱۰ (قسمت هزار و سیصد و ده)
join 👉 @niniperarin 📚
کار قلعه که تموم شد منو صدا کرد و گفت: چندتایی تو ده موندن؟
گفتم: والا من که بیرون نرفتم برزو خان. ولی از آدمایی که اومدن تو این دو سه روزه سرک کشیدن دم قلعه پرس و جو کردم. میگن جمعا سه چهار خونوار موندن که جمعا ده دوازده نفری میشن. اونای دیگه هم که جون به در برده بودن گذاشتن رفتن. کجا رو نمیدونم!
گفت: میون زنده ها ملا هم هست؟
پشت چشم نازک کردم و گفتم: اونوقتی که همه بودن، ملا توشون نبود، چه رسه به الان. خسرو خان که کارش گیر بود رفت ملعلی رو از وسط ایل کشوند آورد اینجا. که اونم رفت به رحمت خدا. به نظرم شما هم عجله نکنین. بزارین چهلم شهربانو بگذره، سر صبر و حوصله، بی حرف و حدیث توی همون شهر بگین ملا بیاد خطبه رو بخونه و کارو تموم کنه!
میدونی خواهر. خواستم یه فاصله ای بندازم. بلکه تو این مدت این دختره دلش رو بزنه و رأیش برگرده. بلکه هم یه فرجی شد و دلش رحم اومد و حال و هوای قلعه اونو برگردوند به دوران قدیم خودم و خودش و هوای اونوقتا افتاد تو سرش و هوایی شد، دختره رو رد میکرد. میموندیم من و اون و قلعه! درست مث اون یک ماهی که تازه زنش شده بودم. که بیشتر از اون یکماه هم زندگی نکرده بودم تو همه عمر.
گفت: موندن هم لیاقت میخواد که رفته هاش نداشتن. بایست یکی بزرگتری میکرد واسه اینا، نگهشون میداشت. وقتی اون پسرت عین زنها تابع خرافه میشه و دمش رو میزاره رو کولش و در میره و اینها رو میزاره به حال خودشون بهتر از این نمیشه. قلعه ویرون میشه، بر و باغ زیر و رو و اهالی هم آواره. رعیت هم نگاه به اربابش میکنه. میبینن تخـم موندن نداشت، تـخم نمیکنن وایسن. نتیجه اش هم میشه اینی که هست. نه باغی مونده، نه رمه ای، که بخوان سال به سال سهم خان رو بدن. همین میشه که خان دیگه خان نمیمونه. من نباشم اون پسر بی عرضه ات از گشنگی بایست سنگ ببنده به شکم خودش و زن و بچه اش. حالا هم که عین مرغ کرچ مریضی و دست و پای شکسته اش رو بهونه کرده و جم نمیخوره از رو تخماش!
پاشد رفت دم ایوون بالاخونه و داد زد: آهای… سلیم بیک…
سلیم بیک که یکی از تفنگچیای خان بود و ریاست بقیه رو به عهده داشت فرز اومد بالا.
برزو گفت: سه چهارتا آدمات رو وردار برو دهات اطراف. ببین از اهالیشون چندتا موندن. مردهاشون رو وردار بیار اینجا. بگو برزو خان خواسته بیایین قلعه، کار واجب داره باهاتون. اگه ملا هم دیدین بینشون، سوار اسبش کنین و بی معطلی بیارین. نه با زور و ضرب. با ملاطفت! روشنه؟
سلیم بیک گفت: بله خان. الساعه اطاعت امر میشه…
به دو رفت.
گفتم: بعید میدونم کسی تو دهات بالا و پایین مونده باشه. شنفتم اونها هم بعد از سیل بار و بندیل کردن و رفتن. حالا گیریم هم که کسی باشه، میخوای بیان اینجا چکار؟
گفت: به وقتش ملتفت میشی.
گفتم: والا برزو خان، دروغ چرا، از اون وقتی که منو تو همین قلعه نشوندی پای سفره ی عقد تا حالا هرچی گفتم، گفتی به وقتش. عمرم تموم شد، گیسام شد رنگ دندونام و وقتش نرسید. حالا هم که باز میگی به وقتش…
چشماش رو بست، نفسش رو قایم داد بیرون و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…