قسمت ۱۳۰۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۰۹ (قسمت هزار و سیصد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
میریم ولایت، اونجا دختره رو عقد میکنم، تا چهلم هم میمونیم، بعدش برمیگردیم که حرف و حدیثی هم توش نباشه!!!
داشتم آتیش میگرفتم از حرفش. گفتم: آخه خان اونجا که همه چی خراب و ویرون شده. کجا میخواین سر کنین؟ نه کسی توی ولایت مونده و نه خونه و قلعه ای که تا رسیدین یه سقف بالاسرتون باشه! بعد هم مگه نشنفتین خسرو خان چی میگفت؟ اگه راستی راستی دست ازمابهترون و اون رمضونی توی کار باشه که امنیتی نداره که بخواین پاشین برین ولایت.
گفت: ده پونزده تا نوکر و تفنگچی میبریم که اگه ویرونی تو قلعه به بار اومده بود درست و راستش کنن. از این حرفای صدتا یه غاز و خرافه ای هم پیش من نزن که خریدارش نیستم. از مابهترون کجا بوده؟ اینا واسه خاله خانباجیاس که کاری ندارن میشینن واسه هم میگن که همدیگه رو بترسونن و شب یه چیزی داشته باشن بهش فکر کنن و ازش واهمه کنن! واسه من اسن حرفا حرف نمیشه. تو هم اگه میای که برو جمع و جور کن و راه بیوفت. اگه نمیای هم که بمون همینجا همین خرافه ها رو بخون تو گوش پسرت که حوصله اش سر نره!
دیدم گوشش بدهکار این حرفا نیس. بایست خودش بره اونجا با چشم ببینه و پاش رو بخوره تا به صرافت بیوفته.
گفتم: میام!
از اتاق اومدم بیرون و رفتم کارایی که خواسته بود رو انجام دادم. به سحرگل و خسرو هم قضیه رو گفتم. خسرو خواست با اون حالش راه بیوفته بیاد برزو رو منصرف کنه. نگذاشتم. گفتم همه ی حرفایی که میخوای بزنی رو قبلش گفتم به خان. ولی یه گوشش رو در کرد و یکیش رو دروازه، منم کلی دست انداخت. بزار خودش که پاش برسه به ولایت ملتفت اوضاع میشه. چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه!
کاروان شد دوتا کالسکه و چهارتا گاری با مایحتاجی که لازم بود واسه این مدت. پونزده تا سوار هم همراهمون راه انداخت برزو خان که سعید و مسعود هم بودن قاطیشون! مرضیه رو هم فرستاد توی کالسکه ی من! گفت تا میرسیم باهاش حرف بزن و روشنش کن که قضیه از چه قراره!
اول به خودم گفتم چشمش کور! به من ارتباطی نداره. حرفی نمیزنم. بزار هر غلطی میخوان بکنن! ولی هرچی با خودم کلنجار رفتم دیدم اگه تو طول راه دختره رو نپزم، خواه نا خواه آخرش زن خان میشه و واسه خودم شاخ!
از نیمه های راه شروع کردم و تا برسیم به ولایت یه بند تو گوشش خوندم که من هر کاری تونستم واسه اش کردم و خان رو راضی کردم که مرضیه بشه زنش. ولی اگه هر کاری خواست بکنه بی اجازه ی من باشه دودش میره تو چشم خودش! هرچند میدونستم به ولایت که برسیم و برزو اوضاع رو که با چشم خودش ببینه برمیگرده.
شب رو یه جا میون راه اطراق کردیم و باز صبح علی الطلوع راه افتادیم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم ولایت. همه چی مثل همون روزی بود که با مرتضی و آدماش از ده زدیم بیرون. خونه ها ویرون و درختها ریشه در هوا. برزو همه چی رو میدید ولی انگار نه انگار. به رو نمی آورد.
قلعه که رسیدیم پیاده شد و یه نگاهی به سرتا پای در و دیفال و برج و باروها انداخت. گفت چندتا از آدماش برن یکی از اتاقهایی که سالم مونده بود رو حاضر کنن محض جاگیر شدن من و مرضیه! بقیه هم وایسن به ترمیم هرجایی که خرابی به بار اومده بود!
سه روزه اوضاع قلعه رو سر و سامون داد!
هنوز هم مث قدیماش بود. از همینش خوشم میومد خواهر! کاری که میخواست رو به چشم به هم زدنی به انجام میرسوند.
کار قلعه که تموم شد منو صدا کرد و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…