قسمت ۱۳۰۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۰۸ (قسمت هزار و سیصد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: اون روز یه حرفی زدی، ولی حرفت باطل بود؛ چون شهربانو هنوز زنده بود. ولی حالا اوضاع فرق کرده! بهش بگو نمیخواد بره! بمونه همینجا. یه ملا صدا میکنم خطبه محرمیت بخونه، چهلم اون بنده خدا که رد شد، علنیش میکنیم!
میدونی خواهر. کلی تف و لعنت کردم به خودمو زبونم که اون روز بی موقع واز شده بود. چه میدونستم شهربانو کار دست خودش میده، وگرنه مرض نداشتم که وقتی شر اون از سرم کم شده باز واسه خودم سر خر درست کنم و مرضیه رو بزارم بمونه تو عمارت.
رفتم کبریت خان رو که جفت زیرسیگاریش افتاده بود ورداشتم و شمعی که روی میز نصفه آب شده بود رو روشن کردم. برزو داشت نگام میکرد. مردنگی رو گذاشتم روی شمع و گفتم: میبینی خان؟ شمعهایی که سر قبر اون خدابیامرز تو امومزاده روشن کردیم هم همین حالو دارن. امروز صبح که رفته بودیم سر خاک چشم انداختم دیدم هرچی شمع بالاسر قبرش روشن کرده بودیم همینطور نصفه نیمه سوخته بود و خاموش شده بود. خودم وایسادم دونه دونه همه رو روشن کردم!
گفت: خب؟ اینا که میگی چه ربطی داره به حرفی که من زدم؟
گفتم: هرکی ندونه و نفهمه بالاخره چهارتا اینور و اونور و توی عمارت، از کلفت و نوکر بگیر تا استرباشی و نگهبون، بالاخره میفهمن که دختره رو عقد کردین. مردمم که میدونین چشمشون دنبال همین چیزاست. حرف دهن به دهن میشه و یه کلاغ چهل کلاغ. امروز که عقدش کنین فردا نصف این شهر خبردار میشن که برزو خان کفن زنش خشک نشده و هنوز شمع سر مزارش نسوخته، رفته زن گرفته. اونم یه دختر جوون کم سن و سال. حرف در میارن برزو خان. زبونم لال، بلانسبت میگن لابد خودتون کار دست شهربانو دادین تا زودتر به این دختره برسین. اون روزی که من بهتون اون حرف رو زدم شهربانو خودش حی و حاضر بود و حرف و حدیثی هم توش نبود. ولی الان….
پا شد. از بالای مردنگی شمع رو فوت کرد. دودش رفت تو چشمش و بالاخره بعد از یه هفته یه قطره اشک از چشمش چکید. گفت: مردم غلط زیادی میکنن بخوان پشت سر اربابشون حرف زیادی بزنن. گیرم که زنمم مرده باشه، مگه قراره تا ابد سیاه پوش اون باشم؟ در ثانی، دارم لطف میکنم و قربت الی الله یه بدبخت بیچاره رو از بی سرپناهی در میارم و نجاتش میدم که گیر دست یه قرمدنگی مث اون پدرسوخته ای که از دستم در رفت نیوفته. اونوقت این حرف و حدیث داره؟
میدونی خواهر، میخواستم بهش بگم آخه قرمدنگ تویی که من که یه عمری زنت بودم و وقتی بسته بودنت به چوب و ننه موسی میخواست قلبت رو نشونه بره اون همه التماس کردم و به پاش افتادم تا از خون موسی گذشت و جونت رو بخشید، حالا جلوت وایسادم و برات انگار نه انگاره. اصلا به روت نمیاری که یه روزی چیزی بینمون بوده و از خودم میخوای که تدارک زن گرفتنت رو ببینم؟
خواستم دهن وا کنم که یهو گفت: همچین حرفت هم بی ربط نیس حلیمه. در دهن این مردم حق نشناس رو که نمیشه بست! منتظرن یه کاری بکنی تا بکنن تو بوق و کرنا. راست میگی. نمیخواد ملا خبر کنی!
خوشحال شدم. دیدم حرفام یه اثری روی خان که هیچوقت گوش شنوا نداشت گذاشت بالاخره!
گفتم: آره خان. بیخود خودتونو سر زبون و تو چشم نندازین. این مردم که چشم و رو ندارن. پس میرم مرضیه رو حاضر کنم ببرمش ولایت همونطوری که از قبل قول و قرار گذاشته بودین.
گفت: باشه. بگو حاضر بشه. کالسکه و گاری هم میگم حاضر کنن. خودتم آماده شو، بگو بیان اسباب من هم جمع جور کنن. خودمم میام. میریم ولایت، اونجا دختره رو عقد میکنم، تا چهلم هم میمونیم، بعدش برمیگردیم که حرف و حدیثی هم توش نباشه!!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…