قسمت ۱۳۰۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۰۷ (قسمت هزار و سیصد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: شهربانو مرد…..
برزو تا فهمید خم به ابرو نیاورد. اول سکوت کرد. بعد رفت نشست جلوی پنجره سیگار با سیگار روشن کرد. خیره موند به روبروش و بعد از چند دقیقه گفت: فعلا نمیخواد این دختره رو ببری. برو وسایل کفن و دفن شهربانو رو محیا کن. به نوکرا هم گفته بودم غذا تدارک ببینن واسه سور و سات قد صد نفر، همونو آماده کنن واسه مراسم ختم. هرکی ما رو میشناسه خبر کنین بیاد. جای لباس مهمونی، لباس عزا تن کنن. نمیخوام مجلس سوت و کور باشه!
پاشد. رفت سراغ گنجه ی تو اتاقش. یه بطری زهرماری درآورد و همینطور قلپ قلپ یه نفس نصف بطری رو کوفتش کرد. چشمش که به من افتاد توپید بهم که: چرا هنوز وایسادی؟ نشنفتی چی گفتم؟
اومدم بیرون. کاری که گفته بود رو کردم. شهربانو رو تو صحن امومزاده خاک کردن. مجلسی هم خان براش راه انداخت که اگه من میمردم بعید میدونم همچین ختمی برام تدارک میدید. سوم و هفته هم دست کمی نداشت. ولی تو کل این مدت بگی حتی یه قطره اشک هم واسه اش ریخت، نریخت!
از اونطرف مرضیه هم کک افتاده بود تو پاچه اش و بی تاب رفتن بود. میگفت برزو خان گفته برم ولایت بشم کدخدا. ولایت که بی کدخدا نمیشه! دیر برسم حتمی یکی ادعای کدخدایی میکنه اونوقته که دیگه کسی زیر بار حرف من نمیره!
توپیدم بهش که انگار حالیت نیس خان فعلا عزاداره. دو سه روزی صبر کن، بزار سوم شهربانو تموم بشه، بعدش به خان میگم. الان که وقت این حرفا نیس.
اونم دیگه حرفی نزد. به محض اینکه مجلس سوم تموم شد باز اومد سراغم و همون حرفها رو زد. دیدم دست وردار نیس. خان یه قولی بهش داده و اینم دیگه اینجا بند نمیشه. شبش رفتم پیش برزو خان و قضیه رو بهش گفتم و گفتم اگه با من کاری نداره همونطوری که خودش گفته بود این دختره رو وردارم ببرم ولایت و جاگیرش که کردم برگردم.
برزو با بی حوصلگی گفت: بگو صبر کنه هفته هم بگذره، بعد. خودم وقتش که شد میگم ببریش!
مرضیه هم تو تموم مراسمها سیاه پوش میومد مینشست یه گوشه ی اتاق و با اینکه شناختی از شهربانو نداشت، پته ی چارقد مشکیش رو میکشید تو روش و زار زار اشک میریخت!
یه بار با طعنه بهش گفتم: نه برزو خان تورو تو زنونه میبینه، نه کسی اینجا میره بهش راپورت میده که تو اینقدر واسه اون خدابیامرز اشک میریزی. خودتو هلاک نکن. چیزی اضافه تر از کدخدایی برات از توش در نمیاد!
جوابمو نداده بود و باز شروع کرده بود به گریه!
هفته ی شهربانو که سر رفت و دعوتیا ناهار رو که خوردن و تسلیتشون رو گفتن و از عمارت رفتن بیرون، برزو صدام کرد که برم تو اتاقش.
سر راه دم اتاق مرضیه که رسیدم سرم رو کردم تو اتاق و بهش گفتم: زار و زنبیلت رو جمع کن. خان منو خواسته. حتمی میخواد ببرمت ولایت. اومدم بیرون نمیخوام علاف تو بشم…
خان کما فی السابق نشسته بود پشت پنجره و سیگارش هم روشن بود. گفتم: صدام کرده بودین برزو خان.
گفت: آره. گفتم بیای تکلیف این دختره رو یه سره کنیم بره.
گفتم: اتفاقا سر راه بهش گفتم بار و بندیل کنه که راهی بششیم.
گفت: اون روز یه حرفی زدی، ولی حرفت باطل بود؛ چون شهربانو هنوز زنده بود. ولی حالا اوضاع فرق کرده! بهش بگو نمیخواد بره! بمونه همینجا. یه ملا صدا میکنم خطبه محرمیت بخونه، چهلم اون بنده خدا که رد شد، علنیش میکنیم!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…