قسمت ۱۳۰۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۰۵ (قسمت هزار و سیصد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
در اتاق رو بست و گفت: با این دختره حرف زدم!
گفتم: مبارکه!
گفت: طعنه میزنی؟ چی مبارکه؟
نشستم و برعکس همیشه نیشم رو وا کردم و گفتم: نه والا. طعنه واسه ی چی؟ میگم بالاخره باهاش حرف زدی، مبارک باشه!
گفت: من که ملتفت این مبارک گفتنهات نمیشم! مهمم نیس. باهاش حرف زدم. در مورد اون مرتیکه ای که در رفت پرسیدم ازش. قسم خورد نمیشناسه. منم باور میکنم. پیداست دروغ نمیگه. هنوز دو دوزه باز نشده. صاف و ساده اس.
دیدم داره تعریفش رو میکنه. خواستم دلشو یه دل کنم که دل چرکین نشه، مرضیه رو بگیره و قال قضیه رو بکنه. هرچه زودتر این کار میشد و مرضیه زنش میشد، منم زودتر به مقصودم میرسیدم. گفتم: ایشالا که همینطوره! منم اول خیال میکردم خیالاتی به سرشه و اومده اینجا محض کار دیگه ای، ولی خوب بعدا ملتفت شدم اینطور نیس. دختر خوبیه الحمدالله!
یه سری به نشونه ی تأیید حرفام تکون داد. سیگارش رو آتیش کرد و گفت: اون مردک رو دیر یا زود پیداش میکنم بالاخره و حسابشو میزارم کف دستش. همدستهاش هم بالاخره پیدا میکنم به وقتش. ولی خب حالا دیدم این دختره واجب تره!
گفتم: حتمی که این واجب تره. سن و سالی نداره که، دلش کوچیکه. دیر بجنبین حوصله نمیکنه، حوصله اش سر میره و یهو از اینجا نا امید بشه بپره و بره رو شاخه ی یکی دیگه بشینه! زیر دست خودتون باشه خیالتون راحت تره.
خان که خوشش اومده بود از تعریفایی که میکردم ازش گفت: آره. همینطوره که میگی. واسه همینم باهاش حرف زدم و رضایتش رو گرفتم!
نیشم رو وا کردم و رفتم سر قند دون یه نقل ورداشتم گذاشتم دهنم و گفتم: به سلومتی. این نقل رو ورداشتم به مبارکی و میمنت این قضیه که ایشالا منم شیرین کام باشم بعد از این همه تلخی که تو این سالها باهام کردی. یاد اون روزای خودم افتادم. چه روزگاری بود. یادته خان؟ اون روزایی که بی سرخر تو قلعه بودیم. ولی بعدش که اومدم اینجا دیگه کامم تلخ شد. بی وفایی کردی در حقم. طوری نیس. حلالت کردم. ایشالا که واسه این دختره اینطور نباشه دیگه!
برزو چشماش رو تنگ کرد، اخمهاش رو کشید تو هم، سیگارش رو با غیظ خاموش کرد تو نعلبکی جلوی دستش و گفت: باز شروع کردی حلیمه؟ میخوای کاممو تلخ کنی بعد از این روز کوفتی که داشتم؟ همیشه یه زهری تو حرفت هست که بریزی. بعدش هم یعنی چی واسه این دختره اینطور نباشه که واسه تو بوده؟
گفتم: بیخود ترش نکن خان. داری دختره رو با این سن و سال عروست میکنی، خب بکن. من که مخالفتی نکردم. مبارک باد هم که بهت گفتم. فقط گفتم دیگه این بدبخت سن و سالی نداره، اول زندگیشه، دل به دلش بده و گوش به حرفش. اینم مث من یه پا رو زمین و یه پا در هوا نشه و تکلیفش نا معلوم!
پاشد از جاش. گفت: باز خودت بریدی و خودت هم دوختی؟ کی گفته من میخوام دختره رو بگیرم؟
گفتم: خودت گفتی بله رو ازش گرفتی!
گفت: چرا باز اراجیف میبافی به هم حلیمه؟ من کی هچین حرفی زدم؟ گفتم باهاش حرف زدم. نگفتم حرف زدم که زنم بشه!
مات نگاش کردم. گفتم: پس چی گفتی؟
گفت: ازش پرس و جو کردم. گفت اون مرتیکه رو نمیشناخته. اصلا از ولایت خودمون یا ولایتهای بالا و پایین هم نبوده. گفتم اینجا وایسه هم واسه اون، هم واسه من شر داره. اگه میخواد بمونه مشکلی نیس، ولی بهتره برگرده ولایت، اونجا خودم براش خونه زندگی راه میندازم، یه تیکه زمین هم میدم دستش، مث آقای نداشته اش تا وقتی عمر دارم هواش رو دارم، نمیزارم بد ببینه. یکی هم پیدا میشه به وقتش که بشه شوورش. ولی بهتره بره و نمونه تو این عمارت. قبول کرد. بله رو ازش گرفتم. حالا هم میخوام تو رو همراش بفرستم، با دو سه تا از آدمام برین اونجا اینو مستقر کنین و برگردین. هر طوری هم تو ولایت شده باشه به هر حال چندتایی موندن. اینطوری بهتر هم هست. اونجا رو هم خورد خورد آباد میکنن، نفعش واسه خودمونه. گفت اگه برگرده ولایت میزارم کدخدا بشه، قبول کردم. حالا اینم دلش خوش باشه که میشه کدخدای اونایی که جون سالم به در بردن از سیل و ویرونی که میگه تو ولایت اومده!
دهنم واز مونده بود. حتم داشتم باز اون ازمابهترون پشت مرضیه دراومدن و کاری کردن که خان اینطور بشه. وگرنه برزو آدم این حرفا و این کارا نبود!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…