🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۳۰۳ (قسمت هزار و سیصد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
شهربانو هم معطل نکرد و پا به پای من دوید که زودتر برسه به برزو خان.
چند متری مونده بود برسم به برزو که داشت اسبش رو میفرستاد طرف طویله که شهربانو دستم رو گرفت. گفت: وایسا خاتون! وایسا باهات حرف دارم!
گفتم: من با تو حرفی ندارم. سیر تا پیاز همه چی رو به برزو میگم، تصمیم و حکم با خودش. قرار باشه از این جهنم برم میرم ولی زیر بار نمیرم که وایسی و هر بهتونی خواستی بزنی و منم هیچی نگم.
با التماس گفت: تو رو به ارواح خاک مادرت وایسا خاتون. بگم غلط کردم راضی میشی؟ خب منم آدمم، یه چیزی دیدم، یه چیزی شنفتم، قضاوت اشتباه کردم. آدمیزاد خطا کاره. خطا کردم. حق بده بهم تو این اوضاع و خاکی که به سرم شده نتونم سره و ناسره کنم. خودتو بزار جای من.
وایسادم. دیدم بخوام سفت و سخت بگیرم بهش و حالا که به گه خوردن افتاده نرمش نشون ندم، مجبورم حرفایی به برزو بزنم که در قبالش شهربانو هم میخواد دهن وا کنه و چیزایی بگه که به صلاح نیست.
گفتم: باشه. با اینکه کلفت و گنده زیاد بهم گفتی و بهتون ناحق بهم بستی و حتی کاری که با خلوص نیت تموم واسه خودت و مظفرخان کردم رو بی اجر کردی، بازم من بزرگی میکنم و کوتاه میام. هرچند حق بود که همین الان تکلیف رو یکسره میکردم و خودممو از این عذاب نجات میدادم!
گفت: روم سیاس خاتون. میدونم، همیشه بزرگی کردی، اینبار هم مث دفعه های قبل. یادم نمیره این خانومیت رو.
برزو داشت میومد طرفمون. عصبانی بود. به شهربانو گفتم: تو حرفی نزن. من جواب میدم.
تا رسید سلام کردیم. جواب نداد. با عصبانیت گفت: چتونه؟ تو حال عادی که نمیایین پیشواز. دوباره چه گندی بالا اومده که اینطور دویدین جلو راهم؟
گفتم: چیزی نشده خان. دلواپس شما بودیم، اومدیم ببینیم اون مرتیکه ی فراری رو گرفتین یا نه؟
راهش رو ادامه داد و با اخم و تخم گفت: میگیرمش اون تخم جن بی پدر رو. قرمساق نمیتونه قسر در بره از دست برزو خان. شماها هم تا اون یارو رو گیر ننداختم و همدستهاش رو معلوم نکردم زیادی تو حیاط رفت و اومد نکنین.
شهربانو گفت: خلقتون تنگ شده و حلقتون خشکیده برزو خان. بریم چای زعفرون دم کردم، یه پیاله بخورین حالتون جا بیاد!
حرصم گرفته بود خواهر از خریتش! تو این اوضاع تازه میخواست واسه خان دلبری کنه.
گفتم: چای زعفرون براشون خوب نیس با این احوال. شربت خاکشیر و گلاب آماده میکنم، آبه رو آتیش. حوصله تون جا میاد و فکرتون آزاد میشه، بهتر میتونین فکر کنین یارو رو چطور بایست گیر بندازین!
برزو یه نگاهی به جفتمون کرد. وایساد. گفت: ببینم اون دختره هنوز تو اتاقه؟ کسی که نرفته سراغش؟ حالش خوبه؟
شهربانو یهو رنگش پرید. تندی گفتم: ما که نرفتیم سراغش، ولی تا شما هم دستور ندین که کسی جرأت رفت و اومد پیش دختره رو نداره!
برزو راه افتاد. گفت: حالا وقت چای و شربت نیس! برین به کارتون برسین. دنبال منم نیایین!
رفت طرف عمارت که بره سراغ مرضیه!
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…