قسمت ۱۲۹۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۹ (قسمت هزار و دویست و نود و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز خیلی راه بایست میرفت تا بتونه سر منو شیره بماله!
گفتم: ببین هرچی هست و نیست زیر سر اون شهربانوئه زن برزو خان و سحرگل عروسش. منو که میبینی اینجا کاره ای نیستم. اونا فرمون بدن میگم چشم! نه سر پیازم و نه ته پیاز. تو ولایت یادته؟ خسرو خان گفت ممبعد تو بشو کدخداباجی، منم شدم. اگه میگفت بایست بشی کلفت کدخدا بازم چاره ای نداشتم، میگفتم چشم! ملتفتی؟
همینطور بر و بر داشت نگام میکرد. میدونی خواهر، میدونستم که هر حرفی به این بزنم انگار به زن سد حسن زدم یا اون فخری چسان فسانی. واسه همین یه طوری گفتم که اگه به گوش اونها هم رسید نخوان بیشتر از این کینه از من به دل بگیرن و روزگار رو برام تنگ کنن!
گفتم: ببین مرضیه، من تا حالا واست مادری کردم بعد از اینم میکنم. هوامو داشته باشی، هواتو دارم. درسته که گفتم من از خودم اختیاری ندارم و بله قربان گوی اونهام. ولی خب همچین بی اختیار بی اختیار هم نیستم!
گفت: یعنی میتونی منو از این اتاقی که زندونم کردن ببری بیرون؟
یه نگاهی تو چشماش کردم. هرچی زور زدم نتونستم ته چشماش رو بخونم. همین بود که حرصم رو در می آورد و آزارم میداد.
ولی هرچی که بود دیگه تصمیمم رو گرفته بودم. وقتی شهربانو و سحرگل پشتمو خالی کردن، چه دلیلی داشت من پشتی اونها در بیام؟ اصلا این دختره اگه اینجا میموند و بد قلقی نمیکرد و به حرف اون امینه و فخری نبود، مث موم تو چنگ خودم بود و هر طوری که میخواستم میتونستم ادب و آداب یادش بدم!
گفتم: تونستن رو میتونم. ولی بهتره بزاری خان بیاد بعد.
گفت: خان بیاد که دیگه منو از اینجا بیرون نمیاره. اگه میدونستم میخواد اینطوری پناهم بده پام رو از ولایت نمیگذاشتم بیرون!
گفتم: بیخود این حرفا رو به من نزن مرضیه. من که میدونم واسه چی اومدی اینجا. خودت تو ولایت هزار بار پیش خودم گفتی که میخوای خان بشی و بعدش هم شاه بشی. من که مخالفتی ندارم! تو خان بشی، باعث سرافرازی منه، شاه بشی که باعث خوشحالی و کیفم. اگه تا حالا حرفی زدم و مخالفتی هم کردم فقط واسه حرف اون دوتا بوده و اینکه جلوی اونا نمیتونم مشهود ازت طرفداری کنم. ولی همینقدر بهت بگم که خان ازت خوشش اومده. خودت هم لابد فهمیدی. میدونم که خودت هم همچین بی قصد و غرض نبودی تو این امر و حتمی چندتا ناز و عشوه ای هم براش اومدی دونسته!
گفت: نه والا کدخداباجی. من هیچ کاری نکردم!
گفتم: حالا اومدی یا نیومدی بماند! خوب کاری کردی اصلا. اومدم اینو بهت بگم و برم تا خان نیومده. تو همینطور پیش بری حتم دارم همین فردا پسفردا میشی زن خان! زن خان هم با خود خان فرقی نداره. دست و بالش وازه. ولی بدون همینکه این اتفاق بیوفته قشون قشون دشمن پیدا میکنی. کارت سخت میشه. اگه یه پشتی نداشته باشی کارت زاره. دووم نمیاری و به ماه نکشیده یا جنازه ات از در این عمارت میره بیرون یا اگه خیلی اقبال داشته باشی و زنده بمونی کَت بسته میبرنت دارالمجانین قاطی دیوونه ها زنجیرت میکنن تا آخر عمر! حالیته چی میگم؟
با چشمهای ترسیده که حالا اشک توش حلقه زده بود سرش رو بالا انداخت.
گفتم: مگه خنگی که حالیت نمیشه دختر؟ تو که خوب فرز بودی وقتی وردستم بودی و خوب حرف رو حالیت میشد! یه کلوم ختم کلوم. تو میشی زن خان! چه دلت بخواد، چه نخواد! فقط اینو بهت بگم وقتی زنش شدی آب خواستی بخوری بایست به من بگی، وگرنه توطئه میکنن بقیه و سر سالم از اینجا به در نمیبری! هوای منو داشته باش، به حرفمم گوش بده تا بتونی بقیه رو از دور بیرون کنی و یه طورایی خودت بشی خان این عمارت! من دیگه بایست برم. به حرفام فکر کن که سر و کله ی خان به زودی پیدا میشه!
پا شدم که از اتاق برم بیرون.
صدا کرد: کدخداباجی!
برگشتم نگاش کردم.
گفت: من میترسم….
رو گردوندم. در رو زدم. نگهبون چفت در رو باز کرد. اومدم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…