قسمت ۱۲۹۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۷ (قسمت هزار و دویست و نود و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم از اتاق بیرون و در رو کوفتم به هم.
میشناختمش. میدونستم حالاست که پشتم بدوه از اتاق بیرون و بگه غلط کردم هرچی تو بگی. یکم این پا اون پا کردم و لفتش دادم تا بیاد.
نیومد! اینبار جدا از غضب خان میترسید. انگار خودش، خودش رو آچمز کرده بود. راضی شده بود به اینکه هوو بیاد سرش. شایدم سپرده بود دست سرنوشت و نشسته بود ببینه تا چی پیش میاد!
رفتم سراغ سحرگل. در اتاق خسرو را کوفتم و رفتم تو. مسعود برگشته بود با طبیب که حالا اومده بود بالاسر خسرو و پاچه ی شلوارش رو داده بود بالا و هی سرش رو به چپ و راست تکون میداد و میگفت: بدتر شده خسرو خان. حتی از روز اول. این پا کار داره حالا حالا. من دوا و ضماد میدم، با یه قوطی دوای مالیدنی، ولی نبایست سنگینی بدنتون رو بندازین روش. لااقل تا یکماهی بایست تا دم در یا مستراح هم که میخواین برین عصا رو از زیر بغلتون ور ندارین…
گفتم: دیدی خسرو خان؟ نگفتم زوده واسه تاتی تاتی کردن؟ گوش نکردین. باز خدا رو شکر که این یارو داشت فرار میکرد، فرصت نداشت زهرش رو بریزه و به یه تنه زدن بسنده کرد. وگرنه اینا خدانشناسن. جانین. همونوقتی که دیدم راه افتادین بی عصا، بایست یه اسفندی دورتون میگردوندم! یه تخم مرغی میشکوندم. چشمتون زدن این جماعت بی چشم و رو!
خسرو گفت: کی از یه دقیقه بعدش خبر داره دایه؟ اگه تو میدونستی این یارو داره در میره و رفته تو طویله، منم میدونستم. اتفاقیه که افتاده. این چند وقته داره از زمین و زمون برام میباره. اینم یه چشمه ی دیگه اش.
گفتم: ایشالا که آخریش بوده. یه چشم و نظر بایست بدم بیاره سحرگل بزنه به رخت و لباستون. درست عین وقتی که بچه بودین. بچه و بزرگ که فرقی نداره، اونی که بخواد چشم بزنه آدمو همچین میزنه که خدای نکرده آدم دیگه از جاش بلند نمیشه و یه راست میره زیر دست مرده شور.
رو کردم به سحرگل و گفتم: بریم سحرگل خانوم. معطل نکن. همین حالا یه مشت اسفند برای خسرو خان بریز رو آتیش تا من میرم چشم و نظر رو پیدا کنم.
سحرگل گفت: باشه خاتون. حالا بعد میرم میارم. حالا که خسرو خان خوابیده و بیرون نمیره!
یه چشم غره بهش رفتم و اشاره کردم که بیاد بیرون. تازه ملتفت شد و گفت: آهان. باشه! منم با تو میام که منقل اسفند رو بگیرم!
از اتاق اومدم بیرون و سحرگل هم پشت سرم اومد. کشوندمش یه گوشه و بابت خنگیش یکم سرزنشش کردم و قضیه ی حرفی که به شهربانو زده بودم و حرفی که تحویلم داده بود رو براش گفتم.
گفت: خب؟ حالا میگی چکار کنیم؟
گفتم: چمچاره! حالا وقتشه که تا برزو خان نیس، بزنیم چاک کـون دختره و از عمارت بندازیمش بیرون.
گفت: چطوری؟ اون که تو اتاق حبسه و برزو هم یه گماشته گذاشته براش. نمیشه رفت سراغش.
گفتم: تو کارت نباشه. من یارو رو دک میکنم، بعد دست و دهن دختره رو میبندیم و میسپاریمش دست این مسعود که ببره یه جای پرت، بیرون از شهر ولش کنه و بیاد. یه طوریکه به این راحتیا نتونه برگرده.
سحرگل یه فکری کرد و گفت: گفتی شهربانو نیومد؟
گفتم: ترسید. اینا ادعا دارن فقط. پای کار که بیوفته میرینن به خودشون. حاضره یه عمری خفت و خواری بکشه و هوو بالاسرش باشه و کلفتیش رو بکنه، اما حاضر نیس خودش واسه خودش یه قدم ورداره!
یکم اِن و مِن کرد و گفت: دروغ چرا دایه! اولا وقتی اون خودش دلش نسوخته واسه چی ما کاسه ی داغ تر از آش بشیم؟ دیما من خیال میکنم این اتفاقی که واسه خسرو افتاده بی ربط نیس به این دختره، بعید نیس ناله و نفرین این پشت سر منو شوورم بوده. اگه آه بکشه و بگیره به بچه هام چی؟ سیما من دیگه بیشتر از این طاقت آوراگی ندارم. برزو خان میاد میبینه دختره نیس، شرّش رو سر ماها میریزه و دوباره از عمارت میندازتمون بیرون….
با غیظ نگاش کردم و گفتم: مرد و زنتون اینقده چیز لا پاتون نیس. وقت عیش و کِیفش حاضرین و وقت دردسراش میدونو خالی میکنین. واسه من بهونه نیار. بگو ترسیدم و والسلام. باشه تو هم برو پی زندگیت. ولی همچین که این دختره شد آقابالاسرتون نیاین پیش من به چسناله و دستم به دامنت و از این مزخرفات. اصلا شماها غیرت ندارین. خودم تنها دست به کار میشم…
از سر راهم پسش کردم و رفتم سراغ مرضیه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…