قسمت ۱۲۹۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۶ (قسمت هزار و دویست و نود و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
سعید رو صدا کردم و گفتم: چه گندی بود زدین؟ گذاشتین در بره؟ مگه قرار نبود بزارین تو تاریکی قال قضیه رو بکنین؟
گفت: والا خاتون دیدیم تو تاریکی چشم چشمو نمیبینه. اینم که نمیاد فانوس دست بگیره و در بره که بتونیم بزنیمش. گفتیم بهتره تا یه چیزی پیداست فراریش بدیم. دم نگهبون رو دیدیم. واسه اینم که کسی شک نکنه بهش قرار شد اون در رو واز بزاره و ما هم دست و پاش رو ببندیم که یاسر دنبه بتونه در بره از تو سیاهچال. خودمون هم کمین کرده بودیم. همه چی رو روال بود تا اینکه یهو سر به زنگاه سر و کله ی خسرو خان پیدا شد و عدل رفت وایساد جلو طویله بین ما و یاسر. خلاصه زد تو کاسه مون!
گفتم: ضرب شستتون رو دیده بودم قبلا. شماها که خوب تیر مینداختین. فاصله تون تا طویله خمس فاصله ی اون روز هم نبود که مرتضی رو نشونه رفتین و کلکش رو کندین. بگو نمیخواستم بزنم. عمدی فراریش دادم اون مرتیکه رو. اگه دست برزو خان بهش برسه، اول از همه شماها رو میفروشه. اونوقت میفهمی چه گهی خوردی فراریش دادی.
با حرص گفت: چه حرفیه خاتون؟ مگه مغز خر خوردیم که بزاریم دستی دستی در بره؟ هرچقدر هم آدم خوب نشونه بره روش که ننوشته، یهو تیر مینداختیم و نیم متر اینور و اونور میشد، یا خسرو خان چپ و راست میرفت و مرمی مینشست به تنش، اونوقت دیگه هیچی. خر بیار و باقالی بار کن. کی باور میکرد میخواستیم یاسر دنبه رو حین فرار بزنیم؟ همه میگفتن سوء قصد بوده به جون خسرو خان. تو بگو که عقل کلی. غیر از اینه؟
گفتم: خوبه حالا. نمیخواد واسه من دم در بیاری. اگه میخوای سر سالم به در ببری برو بگرد ببین قبل از برزو خان پیداش میکنی یا نه.
یه فکری کرد. پاشنه ی گیوه اش رو ور کشید و رفت.
رفتم سراغ شهربانو! رفته بود تو پنج دری نشسته بود و داشت تو دلی و زیر زیرکی با خودش حرف میزد. گفتم: چی شده خانوم؟ سحرگل کو؟
گفت: رفته سراغ شوورش ببینه خوشه یا ناخوش. مردم شوور دارن، منم خیر سرم یعنی شوور دارم. یه کاره پاشده رفته دنبال اون یارو. یکی نیس بگه آخه مرد، یارو در رفت که رفت، به درک. لااقل آدم بفرست پی اش. چرا خودت یه کاره پا میشی میری دنبال فراری؟ والا خان ندیده بودیم اینطوری. تا بوده، نوکر میرفته پی این کارا نه ارباب!
گفتم: حالا بیخود نمیخواد واسه این چیزا پستون به تنور بچسبونی. حالا هم که بخت بهت رو کرده خودت داری میزنی زیرش؟
گفت: مزاح نکن خاتون. حالا وقت شوخی و خنده نیس. من دل تو دلم نیس. کم مونده نفسم بره و برنگرده از این همه آشفته حالی که دارم، اونوقت تو مسخره سرم درمیاری؟
گفتم: این حرفا چیه؟ مسخرگی مال سیاه رو حوضیه. من سیاهم یا اینجا تخته ی رو حوض؟
اومد جلوم وایساد و زل زد تو چشمام. گفت: نه! چشات هم نمیگه که میخوای سر به سرم بزاری! منظورت چیه؟
گفتم: خب مگه نمیبینی؟ برزو خان رفته پی اون یارو. نیستش. چه موقعیتی بهتر از این؟ بایست تا خان برنگشته بریم سراغ مرضیه. ریشه ی همه ی این شر و شورها اونه. تیشه رو که بزنی به ریشه، قائله ختم میشه. وقتی مرضیه ای تو کار نباشه، از هوو هم خبری نیس!
چشمهاش برق زد. رفت تو فکر. بعد یهو رنگش از فکری که کرده بود پرید!
گفت: برزو برگرده و ببینه دختره نیس، اول از همه ظنش میره به من. منم طاقت کج خلقی و داد و بیدادش رو ندارم. دیدیش که. وقتی عصبانی میشه دیگه کسی جلودارش نیس. انگار ز بیخ عقل از سرش میپره.
گفتم: خود دانی. از یه داد برزو میترسی اما از هوویی که بیاد سرت نه؟ اصلا هیچکدوم این چیزا دخلی به من نداره. هوو بیاد سر تو میاد، نیاد هم که عیش و کیفش باز مال توئه. چیزیش به من نمیرسه غیر از خر حمالی و اعصاب خوردی. هووی جدید هم مبارک باشه. نوش جون برزو خان! حقشه اصلا!
اومدم از اتاق بیرون و در رو کوفتم به هم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…