قسمت ۱۲۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۵ (قسمت هزار و دویست و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
دویدم طرف حیاط…
تو گرگ و میش دم غروب چشمم درست نمیدید. دیدم طرف در طویله یکی افتاده رو زمین و دو سه تا هم توی حیاط دارن میدون طرف دروازه ی عمارت. رفتم طرف طویله. نزدیک که رسیدم یه آن کم مونده بود قلبم وایسه. خسرو بود! پهن شده بود رو زمین و تکیه داده بود به دیفال و داشت ناله میکرد.
دویدم جلو. دستپاچه گفتم: الهی بمیرم و این روزا رو نبینم. چی شده ننه؟ تیر خوردی؟
همونطور که درد میکشید گفت: خیر سرم داشتم کم کمک راه می افتادم. تا اینجا رو اومدم بی عصا. نمیدونم کدوم بی پدری بود که یهو سواره با اسب از تو طویله جست بیرون. حیوون تنه زد بهم پرت شدم رو زمین. همونجای پام که قلم شده بود درد میکنه. باز ناکارم کرد پدرسگ…
گفتم: خب کی بود؟ اون تیر در کرد؟
گفت: ندیدمش. خوابیده بود رو اسب و تاخت بیرون. نمیدونم کی تیر در کرد!
باز یه صدای شلیک دیگه از توی جعده اومد!
همون موقع برزو رسید. یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به خسرو. گفت: چه خبره؟ کی تیر انداخت؟
حرفای خسرو را براش تکرار کردم.
حرفم تموم نشده بود که اونایی که از در رفته بودن بیرون با عجله برگشتن داخل و اومدن طرف ما.
سعید و مسعود بودن با یکی از نوکرای برزو. برزو تندی رفت طرفشون و گفت: چه خبره؟ کدوم قرمدنگی تیر در کرد؟ به اجازه ی کی؟
سعید که نفسش داشت بند میومد گفت: من بودم خان. اون یارو که تو سیاهچال بود، نمیدونم چطوری اومده بود بیرون. در رفت تو طویله، خواستم بزنمش یهو برزو خان از پشت دیفال اومد جلوی در طویله و حایل شد بین من و اون. فرصت طلبی کرد، اسب دزدید و از طویله تاخت بیرون. دیدم خسرو خان جلومه نمیتونم نشونه برم، هوایی در کردم. در رفت. تو جعده هم قبل از اینکه از تیر رس خارج بشه شلیک کردم طرفش. نمیدونم بهش خورد یا نه.
اون یه نوکر گفت: راست میگه خان. منم تازه از بیرون اومده بودم توی عمارت که دیدم در رفت. معطل نکردم. همراه اینا رفتم بلکه بگیریمش. ولی اون سواره بود و ما پیاده…
برزو داد زد: پس اون خری که نگهبون سیاهچاله چه گهی میخورده؟ کدوم گوریه؟ شما بی عرضه های دست و پا چلفتی هم گذاشتین اون شارلاطان دزد ناموس در بره؟ زود اسب من و بیارین، چند تا تفنگچی با جربزه هم خبر کنین. میریم دنبالش…
نوکر برزو گفت چشم و دوید.
برزو براق شد به سعید و مسعود، اشاره کرد به خسرو و گفت: وانستین مث کلاغ زل بزنین به من. تا من تفنگمو ور میدارم، اینو بلند کنین ببرین تو، زود طبیب رو خبر کنین بیاد بالاسرش.
بعد هم به دو رفت.
خسرو که بردن تو اتاقش، مسعود رفت پی طبیب. سعید رو صدا کردم و گفتم: چه گندی بود زدین؟ گذاشتین در بره؟ مگه قرار نبود بزارین تو تاریکی قال قضیه رو بکنین؟
گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…