قسمت ۱۲۹۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۳ (قسمت هزار و دویست و نود و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: زبون یاسر دنبه بسته بشه آبیه رو آتیش. دیگه حرفی از من و شماها زده نمیشه، لزومی هم نداره که شما در برین و یه عمر آواره این شهر و اون شهر بشین. یعنی کسی دیگه این وسط نمیسوزه! به همین راحتی!!
سعید یه فکری کرد و گفت: بی ربط نمیگی. ولی چطوری؟
از روی بافه پریدم پایین و گفتم: اون یه کیسه پولی که قرار بود بدی به یاسر…
گفت: خوب؟
گفتم: میدی به نگهبون سیاهچال و میگی غروب در رو واز بزارهو یکیتون هم بایست یه طوری که دیده نشین خودتونو برسونین به یاسر و بگین که فلان وقت در بازه، بزنه به چاک.
مسعود گفت: ای بابا. در رفتن یاسر چه فرقی به حال ما داره؟ چه ما، چه یاسر، مگه نمیگی اگه بریم خان زیر سنگ هم باشیم پیدامون میکنه؟ امروز نه فردا، فردا نه یه هفته ی دیگه، بالاخره که پیداش میکنه، اونم راپورتمون رو میده بالاخره و باز همین آشه و همین کاسه. نه ضعیفه، این راهها راه نیس.
بعد هم به سعید گفت: وردار خورجینت رو بریم که هرچی بگذره، زودتر خان گیرمون میندازه.
سعید رو کرد به من و گفت: راست میگه. راهت چپه خاتون!
گفتم: میگم جای عقل پهن اون تو کردین همینه دیگه. قرار نیس یاسر جایی بره. وقتش که شد میرین کمین میکنین. تا اومد بیرون و خواست در بره، میزنینش. با تفنگ. شماها که خوب نشونه میرین. یه چشمه دیدم ازتون تو راه برگشت از ولایت خان. بعد هم میگین زندونی داشت در میرفت، واسه همین زدینش. برزو خان هم از خداشه که این دنبه خور سر به نیست بشه. هیچی نباشه، یه دستخوش درست و حسابی هم از برزو خان میگیرن. جا پاتون هم اینجا سفت کردین!
سعید پاکت سیگار و کبریتش رو از ساق جورابش کشید بیرون. دو نخ سیگار آتیش کرد و یکیش رو گرفت طرف مسعود. گفت: بد نمیگه! تیرمون خطا نره، میشه تیر خلاص یاسر و تیر خلاصی ما از این برزخ. پایه ای؟
مسعود یه نگاهی به من انداخت و یه نگاه به سعید. با غر غر گفت: من پایه ام، ولی باز چشمم آب نمیخوره. ولی باز هرچی باشه بهتر از اینه که دست رو دست بزاریم.
رفتم طرف در کاهدون و گفتم: پس به گشادی طی نکنین. یکیتون بره دم نگهبون رو ببینه و یکیتون هم جای کمین رو پیدا کنه. اگه تاریکی بعد از غروب کار رو تموم نکنین، کارتون تمومه. از من گفتن.
اومدم بیرون. خسرو اون سر حیاط عصاش رو گذاشته بود کنار و داشت آروم آروم و کوتاه کوتاه قدم از قدم ورمیداشت و زور میزد صاف راه بره.
نزدیک که رفتم و چشمش بهم افتاد با یه ذوقی گفت: میبینی دایه؟ دارم گاماس گاماس باز راه میوفتم بی عصا.
گفتم: مبارک باشه خسرو خان. همینطور ذره ذره تاتی تاتی کنی، ایشالا زودتر از بچگیات راه میوفتی!
خندیدم و رفتم که برم داخل عمارت. گفت: طعنه میزنی دایه؟ تصمیم گرفتم امشب تا صبح اینقدر تو این حیاط راه برم تا فردا که دیدیم باورت نشه امروز داشتم اینطوری تاتی تاتی میکردم.
دیدم همین حالا اینم شده خروس بی محل.
گفتم: بیخود زور به خودت نیار خسرو خان. هر چیزی یه وقتی داره. تا زخمهات خوب نشه، راه رفتنت درست نمیشه. زمان میخواد. خودتو خسته نکن. امشب هم هوا سرده، نمیخواد وایسین تو حیاط. برین استراحت کنین زودتر راه میوفتین!
گفت: تا ببینم چی پیش میاد!
بعد هم پشتش رو کرد به من و راه افتاد به قدم زدن.
بیخیالش شدم. گفتم خودش خسته میشه برمیگرده توی عمارت.
فرز رفتم سراغ شهربانو و سحرگل. نشسته بودن تو اتاق سحرگل. شهربانو اسفند رو آتیش بود و سحرگل هم غمبرک زده بود جلوی پنجره. تا چشمشون به من افتاد شهربانو اومد جلو و گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…