قسمت ۱۲۹۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۲ (قسمت هزار و دویست و نود و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
سعید گفت: راس میگه. بگو. چکار کنیم؟ راه تو بهتر باشه میمونیم. نباشه یه دقیقه هم دیگه معطل نمیکنیم.
گفتم: بزار راست و پوستکنده بهت بگم. این یاسر امروز هم دووم بیاره زیر فلک و دهن وا نکنه به خاطر اون دوتا کیسه پولی که گرفته، فردا که نم و نای سیاهچال تو این سرما زد به استخونش و جای زخمهای چوبی که کف پاش خورده سیاه بشه و کپک بزنه، اول شما دوتا رو لو میده و بعد هم منو. بزارین برین هم که گفتم. زیر سنگ هم برین در امون نیسین.
مسعود گفت: یه باره بگو چوب دو سر گهیم و خلاص.
گفتم: همینطوره! نه راه پیش دارین نه پس!
سعید گفت: این چه آشی بود برامون پختی خاتون؟ ما که داشتیم پشت باغ بازی خودمونو میکردیم، اومدی بیخود ما رو کشوندی تو بازی خودت که میدونستی بردی توش نیس. ما میریم، بخت خودمونو محک میزنیم. گاسم دست خان بهمون نرسید.
مسعود گفت: آره، لااقل بهتر از موندن و مردنه.
گفتم: شما دوتا جای عقل و زبونتون جا به جاست! اگه جای اینقدری که حرف میزنین یه ذره فکر میکردین لزومی نبود به آواره کردن خودتون!
مسعود انگار که دم چوبه ی دار وایساده و داره با نا امیدی تموم وصیت آخرش رو میکنه گفت: تو که فکر کردی عاقبتش شد این، بزار ما هم با بی عقلی کار خودمونو بکنیم که فکر کردن زیادی عاقبتش سر آدمو به باد میده!
گفتم: سری که عقل توش نیس همون بهتر که رو تنت سنگینی نکنه! برین، با همه ی زور و قوه تون هم بتازونین، منم بابت همراهی امروزتون میرم میسپارم دوتا سوراخ بکنن تو قبرستون که لااقل جنازه تون رو زمین نمونه!
سعید یه آهی از سر استیصال کشید و گفت: ما که دیگه نه امیدی به موندنمون هست و نه به رفتنمون، پس توفیری به حالمون نداره. فکری داری بگو، بلکه فرجی شد. هرچند یه بار خریت کردیم و گوش به حرفت دادیم و عاقبتمون شد عاقبت یزید!
رفتم گوشه ی کاهدون نشستم رو یه بافه کاه. گفتم: اگه یکی کبریت بکشه اینجا و بندازه رو این بافه ی کاه چی میشه؟
مسعود با مسخرگی نگام کردم و گفت: حالت خوشه؟ خب کل اینجا خاکستر میشه، ماها هم کباب. اینه راهی که میگفتی؟ دستخوش بابا، تو که انگار کله ات خالی تر از ماست!
محلش نگذاشتم. رو کردم به سعید و گفتم: یکی یه زمونی این کبریت رو کشیده، حالا من شما هم وسط آتیشیم. نجنبیم و به خود نیاییم جزغاله میشیم. اگه میخواین این جهنم شعله ور تر نشه بایست آب رو بریزین رو آتیش. ملتفتی؟
سعید با سردرگمی گفت: حالیمه چی میگی، ولی ملتفت نمیشم که چطور بایست آبو بریزیم رو این آتیش!
گفتم: زبون یاسر دنبه بسته بشه آبیه رو آتیش. دیگه حرفی از من و شماها زده نمیشه، لزومی هم نداره که شما در برین و یه عمر آواره این شهر و اون شهر بشین. یعنی کسی دیگه این وسط نمیسوزه! به همین راحتی!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…