قسمت ۱۲۹۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۹۱ (قسمت هزار و دویست و نود و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم راه افتاد و رفت توی عمارت…
سحرگل گفت: نمیدونم چی بهش گفتی و چه خبره. اما دعا کن زیر چوب فلک مقر نیاد و بگه زیر سر تو بوده که کلاهت پس معرکه اس دایه!
شهربانو که انگار کشتیهاش غرق شده بود گفت: راستی راستی یا این دختره مهره ی مار داره، یا اونطوری که حلیمه خاتون میگفت یه خط و ربطی به از مابهترون داره که همچین اقبال باهاش یاره و هوش برزو خان رو برده. این مرتیکه رو هم که ردن تو سیاهچال، خوبه برم اون دوتا کیسه پولو ازش پس بگیرم!
گفتم: دوست داری برو، ولی همینکه پات برسه اونجا میگن تو هم لابد یه ارتباطی داری با این یارو و کارت بیخ پیدا میکنه.
شهربانو دست رو تو رفت و گفت: آره! بی راه نمیگی!
رو کردم به سحرگل و با طعنه گفتم: یارو دهنش قرصه. اگه کسی نره راپورت بده، این چیزی نمیگه!
سحرگل گفت: منظورت چیه خاتون؟
گفتم: هیچی. منظورم اینه که تا من میرم و برمیگردم شما برین یه سر و گوشی آب بدین ببینین خان میره سراغ دختره یا نه.
بعد هم راهمو کشیدم و رفتم.
هرچی با خودم حساب میکردم، یه جای کار داشت میلنگید! دیگه برام شک و شبهه ای نمونده بود که دست رمضونی و زن سد حسن حتمی تو کاره. مگه میشه این دختره اینقدر خوش اقبال باشه؟ راست راست سرشو زیر بندازه بیاد اینجا به بهونه ی پناه دادنش، اول دل برزو خان رو ببره، بعد هم بشه زن خان، لابد بعد هم بشه خود خان! اونوقت منی که از همون ولایت اومدم و خود برزو عقدم کرده و تازه یه بچه هم خیر سرم براش پس انداختم یه عمر بشم کلفت بی جیره و مواجب عمارتش و حتی کسی ندونه زنشم که هیچ، بچه امم ندونه که ننه اشم! حالا که فکرش رو میکنم خواهر میبینم آخه گُه اقبالی تا این حد؟ چه میدونم والا، گاسم اون دختره ی بی چشم و رو خیلی خوش اقبال بود!
دم در کاهدون سعید و مسعود رو صدا کردم. یکیشون گفت: بله.
در رو هل دادم و رفتم تو. قطار فشنگشون رو حمایل کرده بودن دور کمرشون و تفنگهاشون هم تو دستشون بود و داشتن خورجین میبستن.
گفتم: کجا به سلامتی؟ باز میرین پشت دیفال باغ؟
سعید گفت: نه خاتون. داریم میریم که بریم. دیگه اینجا جای موندن نیس. نمیدونیم راست حرفت کجاش بود و دروغش کجا. همینکه خان برزخ شده واسه ما کفایت میکنه که یه جای کار ایراد داره. کافیه یاسر دنبه لب ترکنه و اسمی از ماها بیاره، خان بهمون رحم نمیکنه. اونو فرستاد ته سیاهچال، ما رو میفرسته بالای دار. دیگه موندن جایز نیس. سرمون هنوز به تنمون زیادی نکرده. اصلا از اول بیخود ما خودمونو قاطی این کار کردیم! همین الان هم که سوار اسبمون بشیم و بتازونیم، بخت هم باهامون یار باشه و این دنبه خور زود زبون واز نکنه، تازه تونستیم یه فاصله ای بگیریم از اینجا و غضب خان.
یه پوسخندی زدم و گفتم: هنوز هیچی نشده میدونو خالی کردین؟ ایولا به مردیتون! بعدش هم خیلی خوشخیال نباشین. اگه اسمی از شماها به میون بیاد، سر قله ی قاف هم که برین خان دست از سرتون ور نمیداره. شرق برین یا غرب، شمال یا جنوب، توفیری نداره به حالتون. خان همه جا آشنا داره. پیداتون میکنه پدرتون رو در میاره. با رفتنتون تازه واسه اش مسجل میشه که شماها همه کاره بودین و لابد یه سر و سری با دختره داشتین که نشونی خال روی تنش رو به این دنبه خور دادین و تموم. میگن چوب رو که ورداری گربه دزده در میره. همینقدر بگم که مواظب باشین اشتباهی در نرین!
مسعود خورجینش رو انداخت زمین و نشست دو دستی سرش رو گرفت و گفت: میگی چکار کنیم؟ این آشیه که تو واسمون پختی…
سعید گفت: راس میگه. بگو. چکار کنیم؟ راه تو بهتر باشه میمونیم. نباشه یه دقیقه هم دیگه معطل نمیکنیم.
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…