قسمت ۱۲۸۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۸۴ (قسمت هزار و دویست و هشتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
همه شون با تعجب زل زدن به من!
سعید اومد چفت من وایساد و یواش گفت: یعنی چه خاتون؟ دیگه گفت گه خوردم. شما هم کوتاه بیا. درسته این دنبه رو خام خام جای مزه ی عرقش میخوره، ولی کثافت خوری اونم جلو جماعت؟ دیگه اینقدر سخت نگیر، حیثیت نمیمونه براش. اصلا غیر کراهت، قباحت داره…
براق شدم بهش. گفتم: چرا پرت و پلا میگی؟ سال تا سال تو عمارت خان زبون وا نمیکنین شما دوتا، حالا اینجا شدین زبون اینا؟ همون دهنتو ببندی سنگین تره. درسته این مرتیکه کثافته، ولی مگه من مث اونم که بگم همچین کار قبیحی بکنه؟
گفت: خاتون، خودت همین الان گفتی بایست تو عمل نشون بده!
گفتم: ها کن! نکنه تو هم نجسی خوردی که عقلت زایل شده؟ منظورم از عمل چیز دیگه ایه!
یه نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. یه آن ترسیدم.
بعد هم رو کرد به اونها و با سر اشاره کرد یعنی چیزی نیس.
گفتم: بریم. این مرتیکه رو هم همراتون بیارین. بایست تاوون کاری که کرد و زری که زد یه کاری که میگم رو بکنه، وگرنه میگم خان هر سه تاییتون رو ببنده به فلک و حبس کنه تو سیاهچال!
سعید که از ترس چشماش گرد شده بود گفت: الساعه خاتون.
دوید رفت سراغ یاسر دنبه و مسعود، باهاشون حرف زد و بعدش هر سه تاییشون اسبهاشون رو سوار شدن و اومدن پیش من.
سعید رو کرد به جماعت تفنگچیا و گفت: ما بایست بریم عمارت برزو خان. دیگه نیستیم تو بازی. خواستین بمونین، خواستین هم برین. ولی دیگه روی ما سه تا حساب نکنین. نه امروز ، نه بعد از این…
راه افتادیم. از دروازه که رد شدیم و باز برگشتیم تو شهر، رو کردم به یاسر دنبه و گفتم: بایست بریم با زنت حرف بزنم. خونه ات کدوم وره؟ تندی بگو، راست هم بگو، وگرنه روزگارت سیاهه.
سعید و مسعود یه نگاهی به مرتیکه انداختن و بعد زدن زیر خنده. سعید گفت: این یه لا قبای آسمون جل گورش کجا بود که کفنش باشه؟
مسعود گفت: از وقتی گزمه بود و سر یلخی گیری و عرق خوری انداختنش بیرون، تشکش زمینه و لحافش آسمون. بعدش هم زنش کجا بود؟ کی به این زن میده؟ لاابالیه! هر روزی با یکی طبق میزنه.
یاسر دنبه یه تشر رفت به اون دوتا و گفت: حالا ما یه خبطی کردیم امروز، دیگه شماها هم هر زرت و پرتی میخواین جلوی این خاتون میکنین؟ زن نگرفتم، چون نخواستم. فضولیش به شماها نیومده. ننه ام هم تا لحظه ی مردنش میگفت عزب موندی که عذابم بدی. پرت میگفت مث شماها. بهش گفتم بمیرمم زن نمیگیرم، به شما هم میگم. نگرفتم تا حالا، بعد از اینم نمیگیرم…
سر اسبم رو پیچوندم جلوش و راهشو بستم. زل زدم تو چشماش و گفتم: اون ننه ات بود که واسه اش غمزه میومدی. من ننه ات نیستم. پوستتو میکنم!
گفت: چرا ترش میکنی خاتون؟ پرسیدی، توضیح دادم. خواستی زنمو ببینی، اینا رو گفتم که واضح رسونده باشم که زن ندارم.
گفتم: غلط کردی که نداری! همین الان میریم، میشینی سر سفره ی عقد! حرفم بزنی و بخوای سوسه بیای، میگم خان از جایی که نبایست آویزونت کنه. خر فهم شد؟!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…