قسمت ۱۲۸۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۸۲ (قسمت هزار و دویست و هشتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
رختهام رو پوشیدم و زدم از حموم بیرون…
دم طویله چشم انداختم. استرباشی سیگارش رو یوری گذاشته بود گوشه ی لبش و سم یکی از اسبها رو گرفته بود بالا و داشت سر آهنگر داد و بیداد میکرد: میبینی سم زبون بسته رو؟ خوش داری گالش از پات در بیارم و بفرستم رو سنگهای حیاط بدوی تا حال این زبون بسته رو بفهمی؟
یارو هم یه طوری حرف میزد که حالا چیزی نشده. یه بار دیگه نعل رو میکنم و سم رو میسابم درست میشه!
تا کارشون بالا نگرفته بود، استرباشی رو صدا کردم. اومد. سراغ اون دوتا النگ و دولنگ رو گرفتم. اول که مونده بود کیا رو میگم. بعد که نشونی دادم گفت: هان! ملتفت شدم. اون دوتا گشاد از زیر کار در رو را میگی. جزو تفنگچیان، از تو قشون خان روندنشون، قرار شد تو طویله کار کنن، ولی چه کاری؟ مه میان و مات میرن. اصلا انگاری عقل ندارن. هرچی هم داد میزنم سرشون انگار نه انگار. خیال کن دیفال راس روت وایساده. منم بیخیالشون شدم. یا تو کاهدون خوابن، یا میرن بیرون عمارت سر جعده میشینن تو آفتاب سیگار چس دود میکنن. یه مواقعی هم میرن تو بر و باغهای بیرون شهر تیر در میکنن و نشونه میرن. ولی هرجا هستن حتمی با همن.
گفتم: خدا خیرت بده استرباشی. کار واجب دارم باهاشون. به امر خسرو خان. برو یه سرکی بکش پیداشون کن.
گفت: والا من که دستم بنده خاتون. ولی تو برو تو کاهدونو نگاه کن، منم میرم سر جعده ببینم هستن یا نه.
نه سر جعده بودن و نه تو کاهدون. استرباشی گفت: حتمی رفتن نشونه بگیرن و اون صاحاب مرده هاشونو قلق گیری کنن. یا یکی رو بفرس، یا خودت برو سراغشون. میرن پشت دیفال باغ حسن خان. دم دروازه ی جنوبه.
کسی نبود که بهش اطمینون داشته باشم. ناچار خودم یه اسب گرفتم از طویله و راه افتادم.
دم دروازه، پشت باغ حسن خان، صدای تیر در کردنشون رو میشنفتم. دروازه رو دور زدم تا برسم پشت باغ. فقط اون دوتا نبودن. بیست، سی نفری حداقل جمع شده بودن و کوزه کاشته بودن سر دیفال باغ و نشونه میرفتن. از سر و صدا و داد و بیدادشون پیدا بود همینطوری نیس. شرط بسته بودن و سر همین هم بعد از هر بار تیر انداختن کلی جر و بحث میکردن!
اون دوتا که تو حال عادی دهنشون وا نمیشد و سال تا ماه صداشون رو نمیشنفتی، همچین سر شرطی که بسته بودن قیل و قال میکردن که اگه کسی نمیدونست خیال میکرد اینا سرکرده تفنگچیای دربارن!
رفتم جلو. کل جماعتی که تو سر و کله ی هم میزدن، چشمشون که به من افتاد تیز شدن ببینن کی ام.
یکیشون اومد جلو، هی هیز نگاه کرد و بعد که مطمئن شد اشتباه نمیکنه و اونی که جلوشه زنه، بلند گفت: داش مشتیا، لوطیا، بیاین جلو که خدا خودش رسوند! اونی که ببازه بایست سبیلش رو بتراشه، رخت این زن رو بپوشه، سرخاب سفیداب کنه و تا یکماه هم حق نداره قاطی لوطیا تیر بندازه. قبول؟
چپ چپ به اون مردک و بقیه شون نگاه کردم و از اسب اومدم پایین. اون النگ و دولنگ تازه ملتفت من شدن و تندی دویدن جلو…
رفتم جلو، رو تو روی اون مرتیکه که داشت از من مایه میگذاشت وایسادم و گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…