قسمت ۱۲۷۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۷۸ (قسمت هزار و دویست و هفتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
رفت و در رو کوفت به هم. رفتم جلوی آینه که سرخ آب سفیدابش رو وردارم بریزم تو بقچه ی حمومش. حلیمه ای که تو آینه بود داشت با رضایت بهم لبخند میزد!
بقچه ی حموم شهربانو رو پیچیدم و اومدم بیرون. تو راهرو سحرگل رو دیدم. چشم تو چشم که شدم باهاش گفت: به سلامتی بقچه دست گرفتی خاتون! نکنه باز داری میری ولایت؟
میدید که بقچه ی حموم دستمه و جایی نمیرم. پرسید که سر صحبت رو وا کنه. یه نگاهی به اون کردم و یه نگاهی به بقچه. گفتم: چو دانی و پرسی سوالت خطاست.
گفت: آهان، میری حموم به سلامتی! آخه اون موقع دیدم انگاری با یه کلفتی که تاحالا ندیده بودمش داشتی راه میرفتی تو حیاط، خیال کردم باز قصد رفتن کردی و میخوای نوکر و کلفتها رو راه بندازی دنبال خودت. گفتم این بار هم نخوای چهارتا ببری یکی برگردونی که دیگه برزو خان میمونه بی کلفت و نوکر!
چشمامو تنگ کردم و گفتم: طعنه میزنی سحرگل خانوم؟ خوبه والا. به خاطر تو و شوورت رفتم، کلی حرف هم از برزو خان شنفتم به خاطر شماها، حالا گنده هم بارم میکنی؟ تو که ماشالا هر وقت لزومی به حضورت بوده میدون رو خالی کردی! به گربه گفتن گهت درمونه خاک پاشید روش! منم بیخود دارم خودمو به آب و آتیش میزنم واسه شماها.
اخمهاش رو کشید تو هم و صورتش رو چروک کرد و گفت: والا مث اینکه تو داری گنده بار ما میکنی خاتون. کاری بوده که از دستم بربیاد، یا تو ازم بخوای و نکنم؟ سر یه اوقات تلخی که با خسرو کردم اینها رو میگی؟ تو خودت شاهد، غیر از اینه که همیشه پشت منو خالی کرده؟ تو جای من بودی چکار میکردی؟ انتظار داشتی وایسم بگم دستت درد نکنه که میزاری برزو خان من و بچه هام رو آواره کنه؟
گفتم: نه چنین انتظاری ندارم. یعنی کلا از شما انتظاری ندارم! من که اینجا هیچ کاره ام. نه سر پیازم نه ته پیاز. تا حالاش هرچی بوده و هر کاری کردم از سر دلسوزی بوده و خریت، که اونم دیگه میزارم کنار. حالا هم بایست برم به کارم برسم دیر میشه!
اومد جلوم وایساد و گفت: تندی نکن خاتون. به دل نگیر. میدونم که کم نگذاشتی واسه من و شوورم و بچه هام. من اگه ناراحتی دارم از دست تو نیس، از دست اون شوور بی عقلمه. خوش ندارم تو ازم دلخور باشی. هرچی باشه دایه ی شوورمی و برای بچه هام هم کم دایگی نکردی! اصلا وایسا منم بقچه ام رو وردارم با هم بریم حموم، تو خزینه یکم بشینیم اختلاط کنیم خلقمون بیاد سرجا!
رفت طرف اتاقش.
گفتم: آخه من دارم میرم که…
با دست اشاره کرد بمون و گفت: بقچه ام حاضره، تا برسی تو حیاط رسیدم بهت!
تو حیاط که میرفتیم طرف گرمابه هی با خودم حرف رو بالاپایین کردم ببینم بهش بگم چه خبره یا نه! همه ی جوانب رو سنجیدم. بعد دیدم اگه نگم و تو حموم با اون دختره مرضیه و شهربانو یهو رو به رو بشه ممکنه خیال کنه میخواستم گولش بزنم یا ازش پنهون کاری کنم تازه بدتر بشه و دیگه بهم اطمینون نکنه.
چند قدمی حموم نگهش داشتم و قضیه ی مرضیه و برزو و شهربانو رو براش تعریف کردم. البته نه همه چیز رو. اون مقداری که لازم بود گفتم بهش که تو حموم جا نخوره.
اسم شهربانو که اومد خواست برگرده، ولی میدونستم لازم نیس زیاد اصرار کنم، یه بار بگم نرو کافیه تا از فضولی مرضیه و شهربانو هم که شده برگرده.
برگشت. پا توی بینه ی حموم که گذاشتیم صدای قیل و قال بلند بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…