قسمت ۱۲۷۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۷۷ (قسمت هزار و دویست و هفتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
یه آهی کشیدم و گفتم: هیچی. بقیه که میگن چیزی نشده. علی الخصوص برزو خان. ولی به نظر من گاوت زاییده شهربانو!
چشماش گشاد شد و تیز شد تو دهنم. گفت: گاو من زاییده؟
با سر اشاره کردم آره.
حرصی بودم از دست برزو. حالا واسه من شده بود قیم این دختره که معلوم نبود راستی راستی خودشه، یا امینه اس، یا رمضونی تو جلد مرضیه! اصلا گیرم که خود مرضیه باشه. به وقتش واسه اون خورشید ننه مرده که دختر خودش بود پدری نکرد و مث دستمال بی نمازی از خونه اش انداختش بیرون و فرستادش تو غربت. حالا میخواد وایسه للگی این دختره ی غربتی رو بکنه؟ کور خونده. اهل این حرفا نیس برزو. حتم داشتم که قصد و غرضی داره از این کار.
شهربانو ناباورانه گفت: من که آسه رفتم آسه اومدم، هنوز رخت سیاه اون طفل تازه در گذشته امم از تنم در نیاوردم. کاری به کار کسی نداشتم. نه حالا، نه اونوقتی که تازه شدم عروس این عمارت. همه به کارم کار داشتن و هر کی از راه رسید خواست یه بامبولی سرم در بیاره، ولی من خودمو زدم به نفهمی و زیر سبیلی در کردم. واسه چی بایست گاوم زاییده باشه؟
گفتم: کاری به این نداره که تو چکار کردی یا نکردی. همین حرف خودته، بقیه به کارت کار دارن.
گفت: مثلا کی؟ نکنه سحرگل…
نشوندمش یه گوشه و خودمم نشستم تنگش، صدام رو آوردم پایین و گفتم: نه خانوم. کاری به اون نداره. الان بحث برزو خانه، نه سحرگل!
بلند گفت: برزو خان؟
کم مونده بود داد بزنه. دستمو گرفتم جلو دهنش و گفتم: هیسس! میخوای خودتو منو بدبخت کنی؟ ملتفت بشه من حرفی زدم که کار جفتمون بیخ پیدا میکنه. برو خدا رو شکر کن من زود ملتفت شدم و اومدم پیشت. هنوز درست و حسابی گاوت نزاییده، اگه بجنبی و اقبال باهات یار باشه، جستی.
دستمو از در دهنش پس کرد و گفت: میگی چی شده؟ جون به سر شدم.
گفتم: همین چند دقیقه پیش یه دختره از ولایت خان والا سر خر رو زیر انداخته به بهونه ی اینکه ولایت رو سیل برده اومده اینجا خودشو بند برزو خان کنه!
با حرص گفت: چه غلطا. گه خورده دختره ی …
گفتم: نپر تو حرفم تا برزو خان نیومده اصل قضیه رو بهت بگم. میشناسمش دختره رو. خیالاتی تو سرشه. همون وقتی که تو ولایت بودیم از زبون خودش شنفته بودم. خب جوونه، بر و رویی هم داره. غلط نکنم از جادو جنبل هم یه چیزایی حالیشه، بلده چطور دل مردا رو ببره. خلاصه که اومده اینجا و به نظر برزو خان هم همچین بدش نیومده ازش. خود منو مجبور کرد دختره رو بفرستم حموم و تر تمیزش کنم و رخت نو بهش بدم. تازه فرستادمش زیر دست شوکت دلاک. دیدم انصاف نیس در جریان امور نباشی، فرز اومدم پیشت که روشنت کنم. خلاصه که اگه نجنبی و کوتاه بیای، همین روزاس که سرت هوو بیاد و دیگه بایست چشم به راه باشی که این دختره برات یه مظفر خان بزاد.
اسم مظفر که اومد رنگ به رنگ شد، نفسش تند شد و بغض اومد بیخ گلوش رو گرفت.
گفت: از هرچی گذشته باشم و کوتاه اومده باشم از این یکی نمیام. بسه هرچی مظلوم نشستم و هر بلایی خواستن به سرم آوردن. اسیری نیاورده برزو خان که هر روز یه شکنجه ای بهم بده.
پا شد. سنجاق زیر چارقدش رو سفت کرد و گیوه هاش رو پوشید که بره.
تندی پا شدم، گفتم: نری به برزو خان حرفی بزنی که فاتحه ات خونده اس!
زل زد تو چشمام. نفرت از تو چشاش فوران میکرد. گفت: نه. میرم حموم. بقچه ام رو بپیچ برام بیار…
رفت و در رو کوفت به هم. رفتم جلوی آینه که سرخ آب سفیدابش رو وردارم بریزم تو بقچه ی حمومش. حلیمه ای که تو آینه بود داشت با رضایت بهم لبخند میزد!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…