قسمت ۱۲۷۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۷۶ (قسمت هزار و دویست و هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
دست مرضیه رو گرفتم و از اتاق کشوندمش بیرون….
تو راهرو کشوندمش تو یه گوشه ی دنج و گفتم: حالا توی یه وجبی واسه من دم درآوردی؟ اومدی اینجا که منو ضایع کنی و زیر پامو بروفی؟ کورخوندی. خیلیا از این خیالا داشتن ولی الحمدالله خدا جای حق نشسته. رسواشون کرد. اجل مهلتشون نداد. تو هم خیال کردی خیلی زرنگی؟ این راهی که تو میخوای بری رو من سی سال پیش رفتم. نه نتیجه داشت و نه عاقبت. اگه روز اول دلم به حالت نمیسوخت و نمیگذاشتم وایسی وردستم حالا اینطوری دم در نمی آوردی که پاشی بیای تو این عمارت و بخوای قاپ خان رو بدزدی. هرچند میدونم که تو هم هیچکاره ای و داری از کی فرمون میگیری. اینو بدون، این عمارت قانون خودشو داره. همچین کـون تو و اون اربابتو بزنم زمین که دیگه از این نقشه ها واسه من نکشین…
رو تو رو و چشم تو چشم، دستمو انداخته بودم بیخ گردنشو و پشت هم میگفتم. یهو زد زیر گریه و گفت: به خدا خاتون ملتفت حرفت نمیشم. نمیدونم چی داری میگی!
دستمو از بیخ گلوش ورداشتم و مچ دستش رو محکم چسبیدم و کشوندمش دنبال خودم و گفتم: کم کم حالیت میشه.
تو حیاط یکی از کلفتها رو صدا کردم و گفتم: این دختره رو میبری میدی دست شوکت دلاک میگی ببرتش گرمابه. یه مشت و مال درست حسابی بهش بده و یه کیسه ی سفت هم بهش بکشه که خیلی چرکه! این سفارش برزو خانه!
کلفت یه نگاه عجیبی به مرضیه کرد و گفت: این با این سن و سال سفارش برزو خانه؟
داد زدم سرش: فضولیش به تو نیومده. حرفی که بهت زدمو به شوکت بگو خودش ملتفته چکار کنه. یه دست رخت تمیز هم از رختهای خودت بده بهش. این رختهایی هم که تنشه رو بگو بریزن توی تون حموم و بسوزونن!
گفت: اما…
عربده کشیدم: اما و اگر نداره. میری یا بندازمت از عمارت بیرون؟
سرش رو زیر انداخت و دست مرضیه رو گرفت و کشوند دنبال خودش.
فرز رفتم سراغ شهربانو. تو اتاقش بود. همچین که منو دید با کنایه گفت: چه عجب خاتون! بالاخره یه سری به ما زدین. از وقتی سفره دلمو پیشت وا کردم و حرفایی زدم و حرفایی شنفتم دیگه محل نمیگذاری. دو به شک شده بودم نکنه تو هم دستی از دور به آتیش داشتی که منو که میبینی راهتو کج میکنی!
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: چه وقت زخم زبونه خانوم؟ خدا رو شکر کسی دیفال کوتاه تر از من پیدا نمیکنه تو این عمارت. همه میان سفره دلشون رو پیش آدم وا میکنن، بعد که نوبت به تو میرسه یا طلبکارتن یا گوشی واسه حرفات ندارن. راه که پیش پات گذاشتم، محرم اسرارت هم که بودم، جونمم که واسه خودتو اون بچه ی خدابیامرزت گرفتم کف دستم، دیگه طلبکاریت واسه چیه خانوم؟
سر سنگین رفت یه گوشه نشست و گفت: آخه بعضی وقتا آدم شک میکنه اونی که پیشش حرف زده راستی راستی محرم بوده! راه پیش پات میزاره ولی یهو وسط راه میگی نکنه بیراهه بوده و سرم کلاه رفته؟ نه اینکه مریض باشم که همچین فکری کنمها! قراین و شواهد آدمو به این سمت میکشونه.
گفتم: پس اگه به قراین و شواهده که الان من نبایست اینجا باشم و این حرف مهمی که میخوام بزنم رو بزنم! اومده بودم کمکی کنم، که انگاری بیهوده اس. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. خداحافظ!
رفتم که برم از اتاق بیرون. گفت: اگه حرفت مهمه بزن. بلکه هم ملتفت شدم من اشتباه میکردم و حق با توئه.
گفتم: میدونم اگه بگم باز آخر سر دستمزدم همینه که الان هست. میگن جواب خوبی بدیه! راست میگن. من که به هرکی خوبی کردم غیر از بدی ازش ندیدم. ولی به جهنم. این بار هم روش. هرچند بعدش زبونت میشه نیش عقرب و مث الان هی میگزتم…
پاشد اومد جلو. گفت: به دل نگیر خاتون. از وقتی مظفرخان رفت، نمیدونم چرا زبونم تند شده. دست خودم نیس. همه اش هم خیالات بد میاد تو سرم. به هیچکی نمیتونم اطمینان کنم. خدا منو ببخشه که نارحتت کردم. حالا بگو ببینم چی شده.
یه آهی کشیدم و گفتم: هیچی. بقیه که میگن چیزی نشده. علی الخصوص برزو خان. ولی به نظر من گاوت زاییده شهربانو!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…