قسمت ۱۲۷۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۷۱ (قسمت هزار و دویست و هفتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
رفتم زل زدم تو چشمای مرتضی. خودش بود. گفتم: راستی راستی خودتی آقا مرتضی؟
درد میکشید و همینم بد دهنش کرده بود! با آخ و داد جوابمو داد: پس میخوای کدوم پدر سگی باشه؟ گفتم راست جعده رو بگیرین و برین، اونوقت وایسادین واسه خودم کمین گذاشتین؟ ای بر پدرت…. آآآآخ، سینه ام داره میسوزه….
گفتم: من چه میدونستم. یه ندایی، یه نشونی چیزی باید رو میکردی که بدونم از اون اجنه ها نیستی. خیال کردم کشتنت و رفتن تو جلدت.
به زور نفسش رو داد پایین و گفت: کی بکشه؟ تو؟ از دست اون جنیا در رفتیم که گیر خودی بیوفتیم؟
گفتم: پس وقتی جعده رو برگشتی جنیا رو دیدی…
گفت: جنی تویی که زده به سرت. ته جعده که یه جمعیتی از دهشون زده بودن بیرون. آواره شده بودن. همون اتفاقاتی که تو ولایت شما افتاد واسه اونا هم افتاده بود. دیده بودن جای زندگی نیسف بار و بنه کرده بودن و زده بودن به راه. دیدم یه گاری بستن به یه خر پیر. خریدم ازشون و بستم به اسب که بتونیم زودتر برگردیم. مجتبی هم که رسید بهم وایساد دوتا اسبو بستیم به گاری، بعدش هم اومدیم سراغ شما بی پدرا که این بلا رو سرمون آوردین. جون سالم به در ببرم، سیر تا پیاز همه چی رو میگم به خان. این دوتا قرمساق رو هم میگم پوستشون رو بکنه….
اون دوتا افتادن به التماس و زاری. مرتضی هم هی ناله میکرد و فحش میداد.
گفتم: این اطفارها رو بزارین وقتی رسیدیم عمارت خان. حالا وقت این کارا رو نداریم. دیر بجنبیم شوم شده. این جنازه هم بزارین بمونه پشت گاری، فرصت قبر کنی نیس. سر راه یه چاله ای چیزی که دیدیم، بندازینش توش و یه بیل خاک هم بریزین روش که ثوابه.
خودم نشستم تو گاری و افسار اسبها رو دست گرفتم. کف گاری از خون مرتضی و مجتبی سرخ شده بود. اون دوتا مشنگ هم نشستن عقب گاری پشت به من و پاهاشون رو آویزون کردن.
اسبها رو هی کردم، گاری فکسنی یه ناله ای کرد، یه تکونی خورد و راه افتاد. با حرکت گاری مرتضی یه آخ بلندی گفت و بعدش کم کم صداش فروکش کرد. شاید هم صدای پای اسبها و قژ قژ تیر و تخته های گاری نمیگذاشت که دیگه ناله هاش رو بشنفم.
هرچقدر که زورم میرسید به اسبها فشار آوردم که چهار نعل بتازونن.
چند فرسخی که رفتیم یکی از اون دوتا شروع کرد داد زدن. وایسادم ببینم چی شده که اشاره کرد به چپ جعده. نگاه کردم. کنار یه درخت افرا یه گودی بود. درست مث یه چاله ی بزرگ. کنارش هم یه اجاق سنگ چین بود که کفش پر از خاکستر بود. پیدا بود اونایی که از اینجا رد میشن محض رفع خستگی اینجا یه استراحتی میکنن و تو اجاقی که معلوم نیس کی اول دفعه راهش انداخته، یه چوبی آتیش میکنن واسه شام و ناهار یا یه چایی دم دستی.
یکیشون گفت: خوبه مجتبی رو بزاریم تو این چاله ی کنار درخت و یکم خاک بریزیم روش و سنگها رو هم بچینیم دور و بر قبرش. هم نشون داره، هم دنجه. لااقل اونایی هم که اینجا اطراق میکنن واسه استراحت یه فاتحه ای بالاسرش میخونن.
دیدم بد نمیگه. اشاره کردم ببرنش. از گاری کشوندنش پایین و رفتن طرف درخت.
رفتم بالاسر مرتضی. نه تکونی میخورد. نه ناله ای میکرد. صورتمو بردم دم دماغش. نفس میکشید. از گار اومدم پایین. اون دوتا مجتبی رو انداخته بودن توی چاله و یکیشون داشت با سرتفنگش خاک رو خراش میداد و اون یکی هم مشت میکرد و میریخت روی جنازه.
رفتم پیششون. گفتم: مرتضی رو هم بیارین بزارین کنارش. عمرش به دنیا نبود. تموم کرده!
دوتایی دست از کار کشیدن. نگاهی به هم کردن و بعد رفتن طرف گاری…
یک ساعت نشد که کار تموم شده بود. بارمون سبک شده بود و سه تایی داشتیم میتاختیم طرف عمارت خان.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…