قسمت ۱۲۷۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۷۰ (قسمت هزار و دویست و هفتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
تو تیر رس رسیدن معطل نکنین. بزنین. وگرنه جون همه مون رو میگیرن. اینا رحم ندارن…
یکیشون گفت: ولی این مرتضاست. چرا بایست بهمون رحم نکنه؟
با حرص گفتم: اگه از جونت سیر شدی و میخوای اون اجنه ای که دیشب میخواستن قلعه را رو سرمون خراب کنن حالا تو جلد مرتضا بیان ریق رحمت رو به خوردت بدن وایسا و تماشاشون کن تا بچه هات رو یتیم کنن.
اون یکی گفت: اینوری هم مجتباس انگاری! یعنی اونم بزنیم؟
با غیظ گفتم: سال تا ماه حرف نمیزنین، حالا هم که دهن وا کردین اصول الدین میپرسین؟ اون مُخه شما دارین یا شلغم؟ مرتضی یا مجتبی چه فرقی میکنه؟ بهتون میگم این دوتا اونها نیستن. حالا اینقدر وایسین تا بیان سرتون رو بکنن تا ماتهتتون. دارن میرسن. میزنین یا خودم تفنگ دست بگیرم؟
جفتشون مث گربه ی کتک خورده به من نگاه کردن و بعدش تفنگهاشون رو گرفتن جلو چشمشون و نشونه رفتن.
این یکی گفت: من مرتضی را میزنم، تو مجتبی رو…
اون یکی گفت: الهی به امید خودت.
یه تف انداخت کف دستش و انگشتاش رو مالید به هم و انگشتش رو گذاشت روی ماشه.
اون ازمابهترونی که رفته بودن تو جلد مرتضی و مجتبی، داشتن دست تکون میدادن و با گاری دو اسبه میتازوندن طرف ما. همینکه توی تیر رس رسیدن داد زدم: بزنین….
صدای بنگ تفنگهاشون پیچید توی دشت و وقتی اون دوتا بی حرکت افتادن پشت گاری، انگار یه آبی ریخته بودن رو آتیشی که تو دلم زبونه میکشید. ته دلم خوشحال بودم از اینکه بالاخره بعد از این همه فلاکت یه زهر چشمی به اون قوزی و قشونش و خصوصا فخری نشون داده بودم. حالا دیگه ملتفت میشدن که ما هم همچین دستمون خالی نیست و اگه بخوایم جلوی قشونشون رو هم میتونیم بگیریم!
بلند گفتم: ایولا. به ریختتون نمیخورد بتونین اینطور نشونه برین. یه دست خوش پیش من دارین تا رسیدیم عمارت خان!
اسبها گاری رو که حالا دوتا جنازه توش بود چندین متری دنبالشون کشیدن و بعد که دیدن کسی بهشون فرمون نمیده آروم شدن و وایسادن.
به اون دوتا گفتم: فرز بریم سراغ گاری تا از غیب نیومدن جنازه هاشون رو وردارن و ببرن. میخوام ببینم جونشون که در بره این اجنه ها چه ریختی میشن. شنفتم سم و دم دارن و گوشهاشون هم مث آدمیزاد نیس!
اون دوتا به دو رفتن و منم پشت سرشون.
به گاری که رسیدن یکیشون داد زد: یا ابوالفضل!!!
رسیدم بالاسر گاری. نه سم داشتن و نه دُم. مجتبی تیر درست خورده بود میون پیشونیش، ولی مرتضی که تیر به سینه اش خورده بود هنوز داشت نفس میکشید و ناله میکرد.
با درد و ناله گفت: بی مروتا! چرا ما رو نشونه رفتین؟
یکی از نوچه هاش گفت: این خاتون گفت اجنه این. هرچی بهش گفتیم آقا مرتضاس به خرجش نرفت. مجبورمون کرد…
رفتم زل زدم تو چشمای مرتضی. خودش بود. گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…