قسمت ۱۲۶۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۹ (قسمت هزار و دویست و شست و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
نشنفت. اگه هم شنفت محل نگذاشت. رفت که رفت!
من موندم و اون دوتای دیگه که از وقتی دیدمشون تا حالا غیر از یه چشم گفتن به مرتضی چیزی از دهنشون در نیومده بود. اگه پشه تو دهنشون میرفت خفه میشد. عقل درست و حسابی هم که نداشتن. انگار فقط اومده بودن تو این دنیا که باشن! اگه اتفاقی می افتاد خودم بودم و خودم. هیچ حسابی رو این دوتا نمیشد کرد.
همینطور وایسادن چشم دوختن و اون یکی رو که داشت ته جعده میتاخت و دور میشد رو نگاه کردن. بعد که دیگه چیزی پیدا نبود سرشون رو زیر انداختن و راه افتادن!
خواستم بگم نمیخواین فکری بکنین؟ اگه مرتضی و این یکی که رفت رو جنیا بلایی سرشون آورده باشن و بعد بهمون نارو بزنن و تو رخت و لباس اونا برگردن….
هیچی نگفتم. حرفم رو خوردم و منم مث اونا راه افتادم. پای خسته و شکم گشنه، نای برگشتن نبود. چه رسه به اینکه اگه باز بهمون حمله کردن با این دوتا دیلاق خشک مغز بخوام جلوی لشکر اجنه در بیام!
چند دقیقه ای که رفتیم رسیدیم به یه درخت کنار جعده. گفتم: من دیگه نای راه رفتن ندارم. یکم بشینیم زیر این درخت یه نفسی چاق کنیم، جون که اومد تو پامون دوباره راه میوفتیم.
نه آره گفتن و نه نه! همینطور یکراست سر خر رو کج کردن و رفتن کنار درخت تلپی مث پِهِن پَهن شدن زیر سایه اش. به ناچار رفتم اونور نشستم و تکیه دادم به تنه ی درخت و چشم دوختم به ته جعده ببینم اون قوزی بی همه چیز و گماشته هاش دنبالمون میان یا نه.
توی پاهام گِز گز میکرد و گیوه هام از بغل دهن واکرده بود. سر همین هی ریگ میرفت توشون و تمام کف پام زخم شده بود.
میدونستم همه ی این اتفاقاتی که افتاده بیخود نیست. من که پدر کشتگی با زن سد حسن یا اون رمضون قوزی نداشتم که بخوان اینطور ازم کینه شتری به دل بگیرن و به خاطرش یه ده رو نابود کنن و بعد هم این همه راه دنبالم بیان تا زخمم بزنن و زهرشون رو بریزن. یکی بایست رو کارشون کرده باشه و آتیششون رو اینقدر تند! شک نداشتم کار، کار اون فخری چسان فسانیه. میدونی خواهر، آدم هرچی گذشته رو بیشتر جلو چشمش میاره، بیشتر حرصی میشه و یهو از کاه کوه میسازه. این فخری هم همینطور بود. حتم داشتم تو این سالهایی که مرده بود، فراغتش زیاد شده و هی خسرو هم جلو چشمش بوده، دیده این دسته گلی که داره تو عمارت خان جولون میده رو اون پس ننداخته، هی حرصش بیشتر شده و کینه رو کینه اومده و حالا داره اینطوری سر من خالی میکنه. بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا این همه راهی که من اومدم بیخود و بی جهت بوده! آب از سرچشمه گل آلود بود. اگه دل فخری رو یه طوری به دست می آوردم خواه ناخواه این قائله خاتمه پیدا میکرد و لازم نبود تا اینجا بیام و با قوزی و امینه و اون قشون ناپیداشون در بیوفتم!
هرچند تو دلم چندتا فحش نثارش کردم ولی بعدش بلند یه فاتحه براش خوندم که فعلا یه آبی باشه رو آتیشش تا برسم عمارت خان و یه فکر چاره براش کنم. حتی به این فکر کردم که اگه یه سنگ قبری براش دست و پا کنم و بزارم رو در چاه شاید راضی بشه و کوتاه بیاد. ولی تندی حواس خودمو پرت کردم که به این یه فقره فکر نکنم فعلا. چون این بی پدرا که این چیزا حالیشون نیس. اونم فخری! تندی فکر آدم رو میخونن. اونوقت توقع زیادی براش پیش میومد و دیگه دست از سرم ور نمیداشت.
تو همین فکرا بودم که دیدم ته جعده یه چیزی پیدا شد. پا شدم. یه چیزی که درست نمیدیدم چیه داشت میومد اینطرف.
یه لگد به این، یه لگد به اون، دوتا تن لش رو بلند کردم که ببینن چه خبره و تفنگشون رو آماده نگه دارن.
نزدیک تر که شد یکیشون گفت: گاریه؟
اون یکی گفت: شکل گاری که هست!
این یکی گفت: مرتضاس؟
اون یکی گفت: هِی کردنش که مث مرتضاس!
گفتم: از اینجا که معلوم نیس. گاسم تله باشه! برین پشت درخت پناه بگیرین، نشونه برین طرفشون!
رفتیم پشت درخت. نشونه رفتن. گاری نزدیکتر شد. اونایی که روش بودن داشتن داد میکشیدن. گوش تیز کردم. داشت داد میکشید: نترسین! منم مرتضی!
گفتم: بی پدرا. حدسم درست بود. یه بلایی سر مرتضی آوردن و حالا دارن میان سراغ ما. سینه شون رو نشونه برین. تو تیر رس رسیدن معطل نکنین. بزنین. وگرنه جون همه مون رو میگیرن. اینا رحم ندارن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…