قسمت ۱۲۶۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۸ (قسمت هزار و دویست و شست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
افسارشون رو گرفتیم و پیاده زدیم به جعده…
دم دمای ظهر بود که رسیدیم سر سه راهی. دوتا راه دیگه بود که از چپ و راست میخورد به همون جعده ی اصلی که ما داشتیم توش راه رو گز میکردیم تا برسیم به شهر.
سر سه راهی یهو مرتضی که چند قدمی جلوتر میرفت وایساد و دستاش رو آورد بالا. وایسادیم.
گفتم: چی شده؟
دستش رو گذاشت روی لبش و گفت: هیس!!
بعد چشماش رو بست و گوشاش رو تیز کرد. هیچکدوم تکون نخوردیم و گوش کردیم. یه صدایی مث زنگوله گله از دور به گوش میرسید. مرتضی رفت روی یکی از اسبها وایساد و دستش رو سایه بون چشمش کرد، چشماش رو تنگ کرد و زل زد به اون دورها.
یکی از آدماش که افسار اسب رو گرفته بود گفت: چیزی پیداست؟ لابد چوپون گله آورده به صحرا.
مرتضی گفت: ته جعده ی اینوری یه سرابی پیداست که توش یه سیاهی موج میزنه. صدا از همونوره.
گفتم: نکنه لشکر جنیا دنبالمون کردن و دارن عقبمون میان؟ خسرو خان بنده خدا میگفت اینا به این راحتی دست وردار نیستن، کسی باورش نمیشد. انگار بی پدرا کمر همت بستن نگذارن به جایی برسیم و خبری ازشون به کسی بدیم. حتم دارم باز دست اون قوزی تو کاره. جوونور ندیده بودم اینقدر کینه ای! بایست به فکر چاره باشیم آقا مرتضی.
مرتضی که هنوز داشت به دقت اونوری که گفته بود رو نگاه میکرد گفت: نه به لشکر میخوره این شبحی که من میبینم نه به گله ی گوسفند. بعدش هم اگه قرار بود اینطوری که میگی باشه و راه بیوفتن دنبال ما، مث همون دیشب بی اینکه به چشم ما بیان میومدن و همونطور هم ناپدید میشدن. من میرم ببینم اون سیاهی چیه و کیه. ولی جانب احتیاط رو نبایست از دست داد. شما همینطور مستقیم راست جعده رو بگیرین و برین. اگه من برگشتم که میگم چی بوده، اگر هم برنگشتم که بدونین گرفتار شدم و دیگه شما برنگردین دنبال من، صاف به راهتون ادامه بدین.
نشست روی همون اسبی که روش ایستاده بود و خداحافظی کرد و تاخت توی جعده ی فرعی. ما هم همونطور که چشممون به مرتضی بود که دور میشد، راه افتادیم.
چند دقیقه یکبار برمیگشتیم و پشت و سرمون رو نگاه میکردیم، بلکه اثری از مرتضی ببینیم. ولی خبری نبود که نبود.
یکساعتی به همین منوال گذشت. دیگه امیدی به برگشتش نداشتیم و عقبمون رو هم نگاه نمیکردیم که یهو یکی از آدمای مرتضی دستش رو آورد بالا. درست مث مرتضی. گوش تیز کرد. گوش تیز کردیم. یه صدایی می اومد. رفت روی همون یکی اسبی که مونده بود برامون و چشم دوخت به ته افق. اخمهاش رو کشید تو هم و زل زد به اون دورها.
یهو داد زد. مرتضاست! نشست رو اسب و تاخت به طرف عقب جعده.
داد زدم: نرو. یهو حیله باشه! نارو زدن بهمون….
نشنفت. اگه هم شنفت محل نگذاشت. رفت که رفت!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…