قسمت ۱۲۶۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۷ (قسمت هزار و دویست و شست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
اقبال باهامون یار بود. همینکه پامون رسید بیرون، نصف قلعه فرو ریخت…
مث برق اومدن و مث باد رفتن خواهر. نمیدونم فقط اومده بودن که یه زهر چشمی به ما نشون بدن و نسق کشی کنن یا بابت این بود که از وقتی از جام پا شدم تا وقتی برسیم بیرون قلعه داشتم یه بند بلند بلند میگفتم لاحول ولا قوه الا بالله که ترسیدن و به دقیقه نکشیده دمشون رو گذاشتن رو کولشون و زدن به چاک. ولی تو همین مدت کم هم زور و قوه ای از خودشون نشون دادن که تا کسی به چشم نبینه باورش نمیاد!
دیگه قلعه هم امنیت نداشت. توی تاریکی شب هم نمیشد کاری کرد. حیوونا هم نمیدونستیم کدوم وری رفتن که بخوایم بریم پی اشون.
مرتضی گفت بهتره همون بیرون یه آتیشی روشن کنیم و منتظر بشیم تا آفتاب نوک بزنه و چشممون ببینه بعد ببینیم بایست چکار کرد. ولی اونطور که از حرف و حدثها و قیافه ی مرتضی و آدماش پیدا بود، حتم داشتم همینکه آفتاب بزنه و چشمشون ببینه بی معطلی از اونجا میزنن به چاک.
از شما چه پنهون خواهر، خودمم دیگه دل موندن نداشتم. مترصد این بودم که یکیشون حرف رفتن رو پیش بکشه تا منم دنبال حرفش رو بگیرم.
اونا گیوه هاشون رو گذاشتن زیر سرشون و لم دادن کنار آتیش، منم که روم نمیشد جلوی اونا دراز بشم، ناچار تا صبح نشستم کنار آتیش.
سپیده که زد بیدارشون کردم. قرار شد آدمای مرتضی برن پی اسبها بگردن و من و مرتضی هم یه سرکی بکشیم تو ده ببینیم چه خبره.
چشمت روز بد نبینه خواهر! همون چندتا خشت و گلی هم که از خونه ها و طویله های ده مونده بود وا ریخته بود. انگار کن که قوم مغول تاخته بودن اونجا و هرچی بود و نبود رو سر اهالی خراب کرده بودن.
گفتم بهتره بریم سراغ اون ضعیفه ای که دیروز دیده بودمش و یه سراغی ازش بگیرم، بلکه قوزی رو دیده باشه یا خبر تازه ای داشته باشه. رفتیم. نبود! اگر هم بود نمیشد پیداش کرد. اونم خونه خراب شده بود و چندتا سنگ بزرگ که از دامنه ی کوه ول شده بود یه راست اومده بود روی خونه هایی که از سیل قسر در رفته بودن و سالم مونده بودن و حالا جز یه تل خاک چیزی ازشون نمونده بود.
مرتضی رفت لای خرابه ها رو سرک کشید. میگفت اثری از آدمیزاد لای خرابه ها ندیده. گاسم همون دیشب گذاشتن و از اونجا رفتن!
ولایت یه حال غریبی پیدا کرده بود. انگاری شده بود خونه ی ارواح. جنبنده ای دیگه دور و برت نمیدیدی. وقتی به این فکر میکردم که بلایی که امینه زن سد حسن گفته بود سر ولایت اومده بود و انتقامش رو از همه گرفته بود مو به تنم سیخ میشد. فقط از اونهایی که گفته بود بایست تقاص پس بدن من مونده بودم.
یه نگاهی از اون بالا به کل ده انداختم. یه ده ویرونه مونده بود که شده بود میدون جنگ واسه لشکر امینه و قوزی و مرضیه، اینور هم من تنها!
هر کاری هم میکردم، بخت باهام یار نبود مقابل اون لشکر شیاطین. بایست زودتر میرفتم. دیگه منتظر نشدم. خودم به مرتضی گفتم بایست برگردیم. اینجا دیگه جای موندن نیس.
اون هم از خدا خواسته، تندی قبول کرد.
میون ده آدماش رو دیدیم که دوتا از اسبها رو پیدا کرده بودن. افسارشون رو گرفتیم و پیاده زدیم به جعده…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…