قسمت ۱۲۶۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۶ (قسمت هزار و دویست و شست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
نصف شب بود که یهو حس کردم یکی داره تو راهروهای قلعه راه میره. صدای کشیده شدن گیوه هاش روی زمین رو میشنفتم. یه پاش رو سنگین تر ورمیداشت. انگار کن یه نفر چلاق، چطور لنگ میزنه؟ همونطور. حتم کردم بایست رمضون قوزی باشه. مرضیه که صاف راه میرفت و اون امینه ی ابلیس هم که عصا دست میگرفت و اگه اون بود بایست صدای عصاش رو هم میشنفتم. میدونستم به این مفتیا دست از سرم ور نمیداره و داره سایه به سایه پی ام میاد تا تو یه وقت مقتضی زهرش رو بهم بریزه. خواستم سر و صدا راه بندازم و مردها رو بیدار کنم، ولی به فکرم زد لابد مث دفعه ی پیش تا صدام در بیاد و اینها بخوان از خواب بیدار بشن و بیوفتن دنبالش باز خودشو تو یه سوراخی قابم میکنه.
بهتر دیدم خودمو بزنم به خواب و تا نزدیک شد تندی داد و بیداد راه بندازم که مرتضی و آدماش بتونن غافلگیرش کنن.
سرم رو هل دادم لای لحاف و به اندازه ی یه سوراخ جلوی چشمم لبه اش رو بالا نگه داشتم. بعد هم شروع کردم الکی خر و پف کردن. گهگاه هم گوش تیز میکردم ببینم صدای پا از کجا میاد. ولی هرچی منتظر شدم نیومد توی اتاق. صدای پاش رو همچنان میشنفتم که از این سر راهرو میرفت تا اون سر و باز همونطور لنگون یه پاش رو سنگین میکشید رو زمین و برمیگشت تا این سر! جلوی در اتاق هم که میرسید وامیستاد، یکم مکث میکرد، انگار که استخاره کنه بیاد تو یا نه! ولی بعد مث اینکه جوابش بد اومده باشه، باز راهشو ادامه میداد میرفت و باز توی برگشت هم همین کار تکرار میشد.
وقتی دیدم قصد تو اومدن نداره و فقط اومده محض اینکه ترس منو بیشتر کنه، فکر کردم بهتره یکی از تفنگهای مردها رو وردارم، برم پشت در وایسم، همینکه باز اومد و پشت وایساد که استخاره کنه، فرز در رو وا کنم و یه مرمی خالی کنم تو اون قوزش که حتم داشتم همه ی بدبختیها و نحسیهای عالم رو توش انباشته کرده که سر من و مردم ولایت خالی کنه!
تا بخوام با خودم کنار بیام و به خودم جرأت بدم که ترسم بریزه و دستم رو ماشه نلرزه، یک ساعتی گاسم بیشتر طول کشید.
ولی چشمت روز بد نبینه خواهر، انگاری این ولدالچموش قوزی فکر آدم رو هم میخوند! همینکه جرأتم به حدی رسید که از زیر لحاف در بیام و همونطور خزیده پرده ی بین اتاق رو پس کنم و دست دراز کنم طرف تفنگ مرتضی، یهو دیدم صدای حیوونها از توی حیاط بلند شد.
اسبها یهو شروع کردن به شیهه کشیدن و پا کوفتن! با سر و صدای اونا صدای پای قوزی هم از توی راهرو قطع شد. مرتضی و آدماش بیدار شدن.
فتیله ی چراغها رو کشیدن بالا و پرسون پرسون که چی شده چی نشده، بلند گفتم: یارو اینجاس، تو راهرو، غلط نکنم فهمیده میخوام سر به نیستش کنم، میخواد زهر چشم بگیره، رفته یه بلایی سر حیوونا بیاره!
مردها تندی پاشدن و به دو رفتن طرف حیاط. منم پشتشون دویدم. حیوونا بدجور بی تابی میکردن.
مرتضی داد زد: اینا چشونه؟ انگاری جن دیدن!
گفتم: حتمی اون قوزی قشون از مابهترون رو صدا کرده که جلومون در بیان. بایست زود بریم بیرون از قلعه…
هنوز حرفم تموم نشده بود که همون جنیا همچین سم کوفتن به زمین که همه جا شروع کرد به لرزیدن و چندتا دیفالها وا ریخت!
افسار حیوونها رو که رها کردن، رم کردن و مث تیر از اونجا زدن بیرون. ما هم همینطور که گیج میزدیم و زیر پامون چپ و راست میشد از قلعه رفتیم بیرون. اقبال باهمون یار بود. همینکه پامون رسید بیرون، نصف قلعه فرو ریخت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…