قسمت ۱۲۶۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۵ (قسمت هزار و دویست و شست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
مرتضی کمک کرد پاهام رو کشیدم بیرون و از مطبخ دراومدیم!
توی حیاط نشستم لب چینه ی باغچه و هی باد خودمو زدم تا یکم حالم جا بیاد. مرتضی و آدماش جمع شدن دورم.
مرتضی گفت: از سر صبح که یه ضرب سواری کردین تا اینجا و بعدش هم که با اون ضعیفه طرف شدی و حرفاش خلقت رو تنگ کرد. بهت فشار اومده خاتون. بعدش هم که با این همه خستگی رفتی تو این مطبخ خفه، دیگه یه باره شده. یه نفسی این بیرون بکشی و یه چاشتی بخوری حالت باز جا میاد. ما هم خسته ایم. یه قوه ای تازه کنیم، بعدش باز میگردیم دنبال اون یارو قوزی…
نمیدونستم خواهر، داره کج میگه یا راست. همینقدر میدونم اون چیزایی که تو مطبخ دیدم و حرفایی که شنفتم مث تویی که الان جلوم نشستی واقعی بود. به همین نمکی که سر سفره مون بوده قسم، هنوز که هنوزه صدای حرفا و خنده های مرضیه و قوزی و اون امینه ی ابلیس، مث زنگ زنگوله ی شتری که میپیچه تو صحرا و تا ابد یادت میمونه، تو گوشم ونگ میزنه و مو به تنم سیخ میکنه!
شاباجی ریز یکم لرزید و گفت: این چیزا شوخی وردار نیس خاتون. نمیدونم اینا که میگی چی بودن و کی بودن. ولی اگه بازم اینطور واضخ که میگی صداشونو میشنفی یعنی اینکه هنوز دست از سرت ور نداشتن و دنبالتن! بایست یه صدقه ای، خیراتی چیزی بدی و هفت قل هوالله رو بخونی!
حلیمه یه نفس عمیقی کشید و گفت: چه میدونم والا خواهر. هر کاری تا حالا بلد بودم کردم که دیگه این عذاب رو نشنفم ولی فایده نداشته!
گفتم: خب لابد رفتن تو جلدت و بیرون نیومدن. بایست یه مجلس دعا بگیری بعدا و خودتو از شرشون خلاص کنی.
حلیمه گفت: والا عقلم قد نمیداد دیگه بایست چکار کنم. حالا هر وقت و ساعتی که صلاحه زحمتش به خودته کل مریم.
سرمو تکون دادم و گفتم: باکیت نباشه. به وقتش خودم برات یه مجلس راه میندازم که هرچی تو تنته بریزه بیرون. حتی روح خودت….
بعد هم بلند خندیدم.
شاباجی گفت: چه وقته مزاحه کل مریم؟ نگو اینطور. مور مورم میشه…
بعد رو کرد به حلیمه و گفت: بعد از مطبخ بازم اونا رو دیدی؟
حلیمه دستی به پیشونیش کشید، لچکش رو ورداشت از طول تا کرد و پیچید دور سرش و محکم گره اش کرد. گفت: آدمای مرتضی که رفتن یه قوت و غذایی جور کنن، وقتی برگشتن گفتن یه صدای خنده ای از تو کوه شنفتن.
مرتضی گفت اگه الان بریم تو کوه به شب میخوریم و سرما. چشم و چارمون جایی رو نمیبینه، خستگی هم بهمون غالب میشه، دشمن زور میشه و خراب میشه سرمون. صلاح نیس توی تاریکی رفتن به کوه. بزاریم صبح اول وقت.
قبول کردم. چندتا چراغ موشی و تشک و لحاف از اتاقهایی که سالم بود جور کردن، وسط اتاق رو بند کشیدن و یه ملحفه انداختن روش که همه یه جا باشیم که امنیتیش بیشتر باشه. اونا اونور پرده و منم اینور پرده.
اونها همینکه سرشون رو گذاشتن زمین صدای خرناسه شون رفت به آسمون. من ولی اینور مث سنگ چسبیده بودم به تشک و تکون نمیخوردم. نصف شب بود که یهو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…