🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۳ (قسمت هزار و دویست و شست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
یهو زد زیر خنده و از کنار تاپو اومد اینور. دیدم قوزی از پشت سرش اومد بیرون.
با یه صدای نخراشیده ای گفت: چی میگی سلیطه؟ حالا یه عاقل بین این همه مجنون پیدا شده تو میخوای موش بدوونی تو کار و عقلش رو زایل کنی مث خودت و اون دهاتیای نادون؟ وقتی میگه خان شده، یعنی شده! شاه هم میشه. تو هم خیال کردی چندتا پیزوری پیزی در رفته رو راه بندازی دنبال خودت و بیای اینجا سراغ من محض خودشیرینی پیش برزو خان، کاری ازت برمیاد؟ خیالت خامه ضعیفه…
مرضیه گفت: حسود هرگز نیاسود! اینا چشم ندارن ببینن یکی غیر از خودشون یه کاره ای شده! خیال میکنن فقط خودشونن که میتونن روح حیدر رو بندازن به جون این اهالی….
بعد هم دوتایی زدن زیر خنده. صدای خنده شون قاطی هم میشد و میپیچید توی پستو لای خمره ها و یه جایی توی تاریکی گم میشد و خفه میشد! از همون خنده های چندش آوری که مو به تن آدم سیخ میکرد.
حالا اونا دوتا بودن و من یکی. زورشون میچربید بهم. خواستم جیغ بکشم و فریاد کنم بلکه مرتضی و آدماش به دادم برسن. ولی ترسیدم قبل از اومدنشون بلایی سرم بیارن و همونجا صدام رو خفه کنن و خودمو ناپدید. اونوقت دیگه هیچکی خبردار نمیشد کجام و چه بلایی سرم اومد.
با اینکه صدام میلرزید دهن وا کردم و گفتم: حرومزادگی که شاخ و دم نداره. حتم دارم اون قوزی هم که گذاشتن رو کولت نشونه ی همین نامردی و حرومزادگیته! دیفال کوتاهتر از من پیدا نکردی که رفتی میون این جماعت چو انداختی که این بلایی که سرشون اومده کار من بوده؟ میدونستی خودت اینقدر وجودش رو نداری که اگه حرفی بزنی، کلومت در رو نداره پیششون. متوسل شدی به خدعه. من چه هیزم تری بهت فروخته بودم که این کارو کردی؟ غیر از این بود که تا سالم بودی و آدم بودی کردمت وردست خودم و هر کاری بود رو بهت سپردم. غیر از این بود که هر حرفی بهت زدم رفتی یه کار دیگه کردی؟ نگفتم برو حواست به اون پیری باشه، عوضش رفتی تاق رو خراب کردی رو سرش؟ منم صداش رو در نیاوردم؟ این بود دستمزد خوبیایی که بهت کردم؟ بشکنه این دست که نمک نداره. شما جماعت نوچه صفت دستمال کش رو تا اینجای دستش هم آدم بکنه تو عسل و هل بده تو حلقتون آخرش گاز میگیرین. سگ صفتین…
مرضیه رفت پشت سر قوزی ایستاد. گفت: چقدر زر میزنه این کدخداباجی! حالیش کن که الان دیگه من خان ام و اون رعیت. حوصله ی پرچونگی و این مزخرفاتش رو ندارم.
قوزی خندید. گفت: تو برو بشین یه گوشه خلقت جا بیاد. من خودم بلدم چکارش کنم!
مرضیه از جلو چشمم گم شد و رفت پشت یکی از تاپوها. دیگه نمیدیدمش.
قوزی اومد جلوتر. تازه ملتفت شدم یه عصای عجیب غریبی تو دستشه. گفت: به وقتش ملتفت خیلی چیزا میشی! بهت گفته بودم نمیزارم قسر در بری! نگفته بودم؟
گفتم: تو زر زیاد میزنی. ولی این یکی رو یادم نمیاد!
زد زیر خنده. گفت: هشدار داده بودم بهت خاتون که اولین بارون پاییز که بزنه همه چی تمومه!
جا خوردم. یه پا رفتم عقب. گفتم: تو نگفته بودی. اون زنک دیوانه ی ابلیس، امینه زن سد حسن گفته بود!
باز قوزی زد زیر خنده. یه خنده ی وحشتناکی که فرق داشت با دفعات قبل.
گفت:….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…