قسمت ۱۲۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۱ (قسمت هزار و دویست و شست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
همینکه بلند شدم و برگشتم طرف در نزدیک بود زهره ترک بشم. یه زن سیاه پوش تو دهنه ی در پستو ایستاده بود. از جا جستم. زبونم بند اومده بود. چند لحظه صاف و بی حرکت عین مجسمه وایسادم. زل زده بودم بهش، ولی پشت اون چارقد مشکی که انداخته بود رو سرش و تا نصفه ی صورتش کشیده بود پایین چیزی پیدا نبود تو اون تاریکی.
نمیشد جیغ و فریاد کنم! اگه این کارو میکردم مرتضی و آدماش میفهمیدن که خودمم از این چیزا واهمه دارم، اونوقت دیگه نه گوش به فرمونم بودن و نه وامیستادن تا کارو تموم کنیم. تو دلشون خالی میشد و تندی سر خر رو کج میکردن طرف شهر.
خودمو جمع و جور کردم بلند یه بسم الله گفتم که اگه از جنی هاست سست بشه یا دمش رو بزاره رو کولش و بزنه به چاک. شنفت ولی هنوز سر جاش بود. فهمیدم هر جوونوری هست از اجنه نیس، تازه بیشتر تو دلم خالی شد. اینی که از بسم الله نمیترسید بدتر بود.
گفتم: کی هستی؟ چی میخوای اینجا؟ زود بگو اگه نه صدا میکنم مرتضی بیاد با تفنگ حسن موساش دهنت رو واکنه!
شروع کرد به خندیدن. ولی یه طور عجیبی میخندید.
گفت: از تو بعیده کدخداباجی این همه ترس. نشناختی؟
صداش آشنا بود، ولی ملتفت نشدم کیه. گفتم: تو روت رو پس کن قیافه ات رو ببینم کی هستی. تو این ویرونی و خرابی با این همه اسباب حواس پرتی انتظار داری بدونم کی هستی؟
گفت: یادته با اجنه و ارواح و روح حیدر ریختی رو هم و شدی کدخدا؟ یادته گفتی هر وقت لازمه باهاشون ارتباط داری؟ من خنگ نیستم کدخداباجی. همونوقتی که اینها رو گفتی ملتفت شدم راه کداخدایی و خانی و شاهی اینه. حتم داشتم تو که دستم رو نمیزاری تو دست از مابهترون. پس خودم دست به کار شدم. شدم مجنون و نشستم سر گذر تا کسی شک نکنه و بتونم کاری که میخواستم رو بکنم!
یه قدم رفتم جلو. زدم پشت دستم و گفتم: ای دل غافل! مرضیه تویی؟
خندید. گفتم: چی میگی دختر؟ من یه حرفی زدم که تو بیخیال کدخدایی بشی. آخه مث روز روشن بود برام که تو کَتت نمیره که زن جماعت تو این ولایت به جایی نمیرسه. دیدی که منم که حلیمه خاتونم به هفته نکشید از کدخداگیری کشیدنم پایین، چه رسه به تو نصف دختر که سودای خانی و شاهی داشتی. خواستم آب پاکی رو بریزم رو دستت که بیخود شب و روزت رو با خیالات پر نکنی. وگرنه نه روحی در کار بود و نه جنی….
اومدم جلوتر. چارقدش رو از تو روش پس کرد و انداخت بالاسرش. یه آن نفسم گرفت. هم مرضیه بود و هم نبود!
خودمو پس کشیدم. گفتم: تو که مرضیه نیستی!
باز خندید. گفت: خودمم.
گفتم: شبیهش هستی، ولی خودش نیستی! مرضیه بچه بود. نهایت شونزده هفده سال بیشتر نداشت. تو سی سالت هست اقلکاً. مرضیه کجاس؟ باهاش چکار کردی؟ راستش رو بگو کی هستی؟ چه بلایی سرش آوردی؟
باز زد زیر خنده و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن. یه خنده ی چندش آوری که مو به تن آدم سیخ میکرد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…