قسمت ۱۲۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۶۰ (قسمت هزار و دویست و شست)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: حالا اون رمضونی بیشرف کجاس؟ بایست حسابمو باهاش تسویه کنم. تا حالی شماها کنم کی راست میگه، کی دروغ….
گفت: والا ما هم درست و حسابی نمیدونیم. یه وقتی تو قبرستون، یه وقتی سر تپه، یه وقتایی هم تو کوچه ها قدم میزنه. ولی ذبیح الله چند روز پیش که تو دامنه ی کوه رفته بود خار بکنه که از سرما نچاییم، دیده بود از در قلعه ی خان اومده بود بیرون. خیلی وقتا خودش نیس، ولی صدای اون خنده هاش میاد. قبلا همه اش توی قبرستون نشسته بود بالاسر قبرها و یه چیزایی میخوند، معلوم نبود چیه، یکی میگفت دعاس، یکی هم میگفت میشینه سر مزار مرده ها باهاشون اختلاط میکنه، خلاصه هرچی که بود بیشتر به چسناله میخورد تا چیز دیگه! ولی از وقتی سیل راه افتاد هر وقت هرکی چشمش افتاد به رمضونی داشت میخندید.
گفتم: کاری میکنم که خنده یادش بره و مرغهای آسمون به حالش زار بزنن. با اون چشمای چپش و اون قوز شتریش. تو هم هر کی رو دیدی حالیش کن که همه ی این بدبختیا زیر سر همون رمضونیه نه من.
رو کردم به مرتضی و گفتم: میریم قلعه ی خان. تفنگتون پر باشه، حواستون هم جمع. این یارو غیر از کل و بزهاییه که تو شکار بهش تیر مینداختین. از هر سوراخی ممکنه بیاد سر بیرون کنه و طوری نیشتون بزنه که حالیتون نشه از کجا خوردین. اگه جونتون رو دوست دارین حواستون شیش دنگ جمع باشه…
حیوونها رو هی کردیم و رفتیم طرف قلعه. دم دروازه که رسیدیم پیاده شدم. گفتم: ممکنه این تو کمین کرده باشه. میریم تو، ولی به محض ورود همه جا رو خوب زیر و رو کنین. چشمتون به یه قوزی افتاد که یه چشمش هم چپه، فرز بگیرینش و بیارینش پیش من، اگه هم نیومد یا کار مشکوکی خواست بکنه، امونش ندین. نفسش رو ببرین.
اسبها رو همونجا بستیم بیرون قلعه و رفتیم تو. قلعه خسارت زیادی ندیده بود. دیفالهایی که بارون خورده بودن، سر چینه ها شون شسته شده بود و وارو شده بود تو حیاط قلعه و تُله به تُله زیر دیفالها تپه ی خشت و خاک تلنبار شده بود. باغچه ها رو گِل گرفته بود و چندتایی از درختها از کمر شکسته بودن.
گفتم مرتضی و آدماش زودتر برن داخل عمارت قلعه رو وارسی کنن. یکیشون رو هم فرستادم توی مطبخ. خودمم موندم تو حیاط. چند دقیقه ای که گذشت اونی که رفته بود توط مطبخ اومد بیرون و گفت: این تو که خبری نیست خاتون. یکم خرت و پرت بوده که همه نم کشیده و وارفته.
سری تکون دادم و گفتم بره کمک بقیه توی عمارت قلعه رو بگرده. رفتم توی مطبخ. یه تیکه سقف، از بالاسر اجاق خراب شده بود و ریخته بود پایین. از اونجا بارون زده بود تو و هرچی بود و نبود رو خراب کرده بود. هنوز کف مطبخ گل بود و پا که میگذاشتی به غایت دو انگشت فرو میرفت.
یه چرخی زدم دور مطبخ. دیگه قابل استفاده نبود. بایست وقتی خان میومد دستور میداد تعمیرش کنن. خواستم بیام بیرون که یادم افتاد به پستوی پشت مطبخ که دو پله از کف بالاتر بود و تاپوهای برنج و گندم رو اون تو میگذاشتن. حتم کردم تاپوها سالم مونده. لااقل واسه این مدتی که اینجا هستیم یه قوت و غذایی میشه باهاش دست و پا کرد.
رفتم اون پشت و پرده ی دم پستو رو پس کردم. تاریک بود. یکم وایسادم تا چشمام به تاریکی عادت کرد و بعد رفتم تو. دور تا دور رو سر چرخوندم. تاپوها هنوز سالم سر جاشون بودن. خوشحال شدم. رفتم جلو و کهنه ای که در سوراخ یکیشون بود رو کشیدم. گندمها سرازیر شدن بیرون. خشک بودن. یه نفس راحتی کشیدم و از جا پاشدم تا برم سراغ مرتضی و بقیه ببینم خبری شده یا نه.
همینکه بلند شدم و برگشتم طرف در نزدیک بود زهره ترک بشم. یه زن سیاه پوش تو دهنه ی در پستو ایستاده بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…