قسمت ۱۲۵۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۹ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز پام رو نگذاشته تو ده رمضونی برام خنجر کشیده بود….
گفتم: رمضونی؟ کدوم گوریه این والدچموش قوزی که هرچی خرابیه زیر سر همونه؟ شماها دیگه چقدر ساده این که حرف اون دیوونه رو باور کردین که خودش دست به یکی کرده با اجنه و ارواح تا به این روزتون بندازه و انتقام بلایی که اون روز سر جاه طلبی و دو دوزه بازیاش سرش آوردین رو ازتون بگیره. حالا خرابی ای که براتون به باور آورده و روز سیاهی که گرفتارش شدین رو به من نسبت میدین؟
ضعیفه که با تردید زل زده بود بهم گفت: مطمئنی کدخداباجی؟
توپیدم بهش که: پس چی که مطمئنم؟ خود خسرو خان اومده بود اینجا که به دادتون برسه، رمضونی نگذاشته بود. درافتاده بود با این پدرسوخته و قشون ناپیداش و آخرش هم خونین و مالین برگشت شهر. بهم گفت حلیمه خاتون، تنها کسی که زورش به این از خدا بی خبر جنی میرسه تویی، برو که اهل ولایت رو داره به روز سیاه مینشونه و زندگیشون رو زیر و زبر کرده. منم نه فقط واسه اینکه روی خان رو زمین نندازم، بلکه محض خاطر این آب و خاکی که توش پا گرفتم و نون و نمکشون رو خوردم و بعدش هم واسه خاطر این اهالی که خودمم از تیره و طایفه شونم، اومدم که شر این ناکس رو از سرتون کم کنم و کَت بسته، زنده یا مرده اش رو ببرم تحویل خان بدم که از این فلاکت نجات پیدا کنین!
زنک که بغض کرده بود و اشک تو چشمهاش حلقه زده بود گفت: خدا منو ببخشه کدخداباجی که فکر نامربوط کردم در موردت. خدا ازش نگذره این رمضونی رو. به روز سیاه بشینه الهی که روز و شبمون رو سیاه کرد. اونهایی که موندن، عزادار رفته هان و همه شون هم مث من خیال میکنن مسبب این عزا تویی و باهات پدر کشتگی پیدا کردن!
گفتم: غلط میکنن! آخه رو چه حساب همچین خیال خامی میکنن. مگه من تا بودم غیر از خوبی چه کاری کردم در حقشون که حالا باورشون بیاد که مسبب این اوضاع منم؟
گفت: بارون که شروع شد رمضونی از قبرستون اومد بیرون. رفت زیر طاقی خرابه کنار قبرستون چمباتمه زد و عباش رو کشید رو سرش. من که ندیدم، صفر پسرم دیده بود. یه بند بارون بارید تا روز دیّم. چندتا ریش سفیدا جمع شدن خونه ی قدمعلی، گفتن به همین منوال بباره، گاسم سیل راه بیوفته و طاق خونه ها پایین بیاد. بایست یه تمهیدی کنن و سیل بندی ببندن سر آبادی و زیر طاق خونه ها ستونی بزنن. از خونه ی قدمعلی که اومده بودن بیرون، سر راه رمضونی رو دیده بودن زیر طاقی، گفته بود چه خبره؟ گفته بودن بهش. گفته بود زور بیخود نزنین که اگه همه ی درختهای بیشه رو ستون خونه هاتون کنین و تپه ی وسط ده رو هم بکشین به سر ده و سیل بندش کنین باز راه در رویی ندارین از این مصیبت!!
گفتم: کدوم مصیبت؟
گفت: پرسیده بودن ازش. نمیگفت اول. بعدش که با هزار منت زبون تو دهن چرخونده بود گفته بود همه ی اینا زیر سر اون کدخداباجیه! بیرونش کردین و از کدخدایی ساقطش کردین، سر همین کینه گرفته از این اهالی. خودم با چشمای خودم دیدم که با روح حیدر و اجنه ای که ملعلی بابا باهاشون دمخور بود ارتباط داره. نه فقط من که مرضیه هم دیده. سر همین کاری کرد که مشاعرش رو از دست بده و مجنون بشینه سر کوچه ی بن بست. شماها هم عوض این کارا برین هرچی میتونین به کول بکشین و برین یه غاری، سوراخی چیزی تو این کوه پیدا کنین و بخزین توش تا این بلا تموم بشه. هرکی بمونه، کدخداباجی جونش رو میگیره!
گفتم: خب با چه عقلی این حرفو باور کردین؟
گفت: هرچی گفته بود راست دراومد! بعضی اهالی گفتن جفنگ میگه باور نکردن، بعضی هم مث ماها باور کردن! شدیم دو دسته. ما که بار و بنه کردیم و زدیم به کوه جون سالم به در بردیم و اونهایی که گفتن رمضونی مزخرف گفته و رفتن پی درست کردن سیل بند، سیل اومد و خودشون و زندگیشون رو برد! حالا تو بودی قبول نمیکردی رمضونی راست گفته؟
مرتضی که از اول رفته بود تو کوک حرفای ضعیفه گفت: یعنی شماها پشت اونایی که رفتن جلو سیل رو بگیرن رو خالی کردین؟
زنک گفت: ما پشتشونو خالی نکردیم! کسی نمیتونست جلوی اون سیلی که مث فیل مجنون پا میکوبید و میغرید و جلو میومد رو بگیره. عادی نبود. ما سیل زیاد دیدیم به عمرمون، این یکی پیدا بود با نفرین راه افتاده! حتی زمین رو میلرزوند و زیر و رو کرد. حتمی دیدین سر راه که میومدین!
گفتم: حالا اون رمضونی بیشرف کجاس؟ بایست حسابمو باهاش تسویه کنم. تا حالی شماها کنم کی راست میگه، کی دروغ….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…