قسمت ۱۲۵۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۸ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
ولی به ولایت که رسیدیم دیدم اون چیزی که از دور پیدا بوده یه شبحی از ده بوده و اینی که اومدیم توش فرق داره با اونی که قبلا بود. نصف ده صاف شده بود و چیزی ازش نمونده بود. پستیها بلند شده بودن و بلندیها پست. فقط چندتایی از خونه های بالای ده کم و بیش سالم مونده بودن و بقیه، علی الخصوص اونهایی که دور و بر رودخونه بودن غیر از چندتا خشت یا کلوخه چیزی ازشون نمونده بود. باغها رو انگار با یه خیش بزرگ زیر و رو کرده باشن، همه ی درختهاشون از ریشه دراومده بودن و بعضیشون هم ریشه شون جای خاک به آسمون بود. آدم حیرت میکرد از این همه ویرونی. کسی توی کوچه هایی که حالا گشاد شده بود از خرابی رفت و اومدی نداشت. انگار نفرین زن سد حسن بدجور گرفته بود و خاک مرگ پاشیده بودن روی ولایت.
گهگاه از کنار آوار خونه ای، یا خرابه ای که رد میشدی بوی لاش، تیز میزد توی دماغ آدم.
مرتضی-یکی از آدمای خسرو که بزرگ اون سه تای دیگه هم بود- گفت: اینجا چه خبره خاتون؟ عذاب الهی برشون نازل شده یا قوم مغول بهشون تاخته که همچین همه چی زیر و زبر شده؟
گفتم: خودمم موندم. گمونم نفرینی پشت سرشون بوده. دیفالهای قلعه از اینجا پیداست، انگار هنوز سر جاست. اول بریم اون طرف ده که سالم مونده ببینیم کسی هست یا نه، بعدش میریم طرف قلعه…
اونطرف ده که رسیدیم کسی نبود. پیاده شدم و در دو سه تا خونه ها رو زدم، تا بالاخره یکی در رو واکرد. شناختمش. یکی از همون زنهایی بود که میومد توی خونه ی حیدر و با بقیه مینشست پای حرفام. شده بود پوست و استخون و رنگش شده بود رنگ خشتهای دیفال. یه جاهایی تو سر و صورتش هم جای کبودی پیدا بود.
خوشحال شدم از اینکه یه چهره ی آشنا میدیدم، ولی اون با دیدن من جا خورد!
گفت: کدخداباجی تویی؟
گفتم: آره آبجی خودمم. حالت خوشه؟
اخمهاش رو کشید تو هم و صورت زردش چروک افتاد و گفت: خدا ازت نگذره زن. چه به روزمون آوردی؟ خیالت راحت شد؟ نصف ده رو کشتی و نصفشون رو آواره کردی حالا چندتا نره خر هم همرات راه انداختی اومدی سر و گوش آب بدی؟ اومدی ببینی کی جون سالم به در برده خودت جونشون رو بگیری؟ والا اون دنیا بایست جواب تک تک اینهایی که کشتی رو بدی!
مرتضی و آدماش با چشمهای دریده زل زده بودن به زنک و بعدش به من. پیدا بود که از من ترسیدن!
گفتم: چی میگی خواهر؟ من اومدم یکی رو پیدا کنم ازش بپرسم اینجا چه خبره اونوقت تو تا چشمت به من افتاده وایسادی لیچار بارم میکنی؟ حالت خوش نیس انگار! من که اینجا نبودم که این خرابیها به من ارتباطی داشته باشه.
گفت: همین نشونه ی اینه که تو دخیلی تو این خرابی. منم بودم عقل خر که نخورده بودم وایسم جایی که قراره خرابش کنم رو سر اهالیش. میرفتم بیرون، همونطور که تو رفتی. بعدش هم برمیگشتم ویرونیش رو ببینم و کیف کنم، همونطور که تو برگشتی!
گفتم: هی من هیچی نمیگم، هی تو دهنت رو گشاد تر میکنی؟ کی گفته که این خرابیها کار منه که تو پاچه ی من رو گرفتی؟
گفت: اونی که خوب تو رو میشناخت. راست گفت. گفت برمیگردی بالاخره که برگشتی. تازه ملتفت شدم رمضونی یه چیزی حالیش میشد و ما جدیش نمیگرفتیم!
هنوز پام رو نگذاشته تو ده رمضونی برام خنجر کشیده بود….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…