قسمت ۱۲۵۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۷ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
اومدم از اتاق بیرون. به رو نیاوردم، ولی داشتم مث بید میلرزیدم. یه غلطی کردم و یه حرفی زدم از سر ندونم به کاری که حالا کاریش هم نمیشد کرد. به خودم گفتم لعنت به زبونی که بی وقت واز بشه. آخه نونت نبود خاتون، آبت نبود، این دور ورداشتن بیجات واسه چی بود؟ تو که دیدی اونا دل این کارو ندارن، بیخیال میشدی. آخه چطوری میخوای تک و تنها بری وایسی تو روی رمضونی و قشون ناپیداش؟ چطوری میخوای با اون زن سد حسن که از اول هم معلوم نبود چه جوونوریه پنجه تو پنجه بشی؟
رفتم عمارت خودم. هرچی گفته بودم رو یه بار دیگه واسه خودم مزه مزه کردم. نمیرفتم، آبروم میرفت و دیگه کسی حسابی رو حرفم نمیکرد. حرفمو قورت دادم و دلمو یه دل کردم و مایحتاجی که لازمم میشد رو بار و بندیل کردم و چیدم گوشه ی اتاق. یه قرآن کوچیک و کتاب دعایی که چند صفحه بیشتر ازش نمونده بود و نمیدونم چی بود رو هم ورداشتم همرام.
صبح خروس خون پاشدم، یه بسم الله گفتم، بقچه ام رو ورداشتم و رفتم سراغ خسرو. در زدم. سحرگل بیدار بود و خسرو خواب.
گفتم: من حاضرم، آدماش حاضرن؟
سحرگل گفت: خاتون، نمیخواد بری. اصراری نیس. راه واسه راضی کردن برزو خان که قحط نیس! خسرو خان حالش بهتر بشه بالاخره یه طوری آقاش رو راضی میکنه باهم، یا خود برزو خان و آدماش تنها برن یه سر و گوشی آب بدن ببینن چه خبره. تو هم بیخود خودتو درگیر نکن با اون دهاتیا و اون قوزی…
به رو نیاوردم خواهر، ولی از حرفاش خوشحال شدم و قند تو دلم آب شد. منتظر یه همچین حرفی بودم که بالاخره این کـون ترسی سحرگل به یه دردی خورد و یه حرفی زد که راهِ نرفتن رو واسم وا کنه.
تا خواستم جوابش رو بدم یهو خسرو توی جاش یه تکونی خورد و چشماش رو نیمه واز کرد و گفت: تویی دایه؟ مگه صبح شده؟
سحرگل گفت: آره خسرو خان. حلیمه خاتونه. دارم بهش میگم…
خسرو پرید تو حرفش و گفت: چهارتا آدمام رو سپردم بهشون آماده ان. با خودت میشین پنج تا. گفتم قطار فشنگ وردارن به اندازه، با اسب بروی تازه نفس. ولی کالسکه نیست که باهاش بری. میتونی سوار اسب بشی؟ زین داره ولی. طاقت میاری از اینجا تا ولایت سواری کنی؟
بعد از حرف خسرو، دیگه سحرگل پی حرف خودش رو نگرفت. منم روم نشد که بگم داشتی یه چیزی میگفتی، انگار یادت رفت و بعدش هم بگم خب پس نمیرم. ملتفت میشدن که منتظر همچین حرفی بودم، خودم یه چیزی گفتم و حالا هم جازدم.
گفتم: تا ولایت که سهله، اگه تا چین و ماچین هم قرار بود با اسب لخت حتی، سواری کنم، میکردم. بالاخره یه جایی، از طریق یکی، بایست این قائله ختم بشه. قرعه افتاده به نام من. تا آخرش هم میرم.
خسرو زور زد، پا شد و نشست. گفت: به امون خدا دایه. بازم اگه وسط راه رأیت برگشت، بیخیال شو و برگرد.
گفتم: آقام نامردی یادم نداده. شروع کردم تا تهش هم میرم.
سحرگل گفت: خدا به همرات خاتون. ما هم از اینجا دعای خیر بدرقه ی راهت میکنیم!
اومدم بیرون. رفتم طرف طویله. اسبها و آدمای خسرو حاضر بودن. پام که میلرزید رو تو رکاب اسب کردم، سوار شدم و راه افتادم.
به جعده ی بیرون شهر که رسیدیم آفتاب داشت میزد. اسبم رو هی کردم و چهارنعل تازوندم. طرفای ظهر بود که رسیدیم نزدیک ولایت. به نظر همه جا آروم میومد. ولی به ولایت که رسیدیم دیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…