قسمت ۱۲۵۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۴ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
شهربانو گفت: تا کور شود هرآنکه نتواند دید! مگه به سن و ساله؟ زن آقاشم و جای ننه اش. خسرو خان هم فرقی نداره با بچه ی خودم. خار تو دستش بره، برزو خان آشفته میشه، همینطور که از وقتی دیده خسرو خان اینجور شده راه به حالش نمیبره، اونوقته که انگار دشنه رفته تو قلب من.
بعد هم رو کرد به خسرو و گفت: بهتری ایشالا خسرو خان؟ خدا باعث و بانیش رو به روز سیاه بشونه…
سحرگل گفت: تو اگه بچه نگهدار بودی که حالا مظفرخان تو بغلت بود، نه بغل اموات!
چپ چپ نگاه کردم به سحرگل که با این حرف پیدا بود شمشیرش رو از رو بسته واسه شهربانو.
خسرو همونطور درازکش براق شد به سحرگل و گفت: زبون به دهن بگیر زن. شهربانو مهمون این اتاقه، منت گذاشته که اومده محض احوالپرسی…
شهربانو که سرخ شده بود، با بغض گفت: ایشالا خدا عمر باعث و بانیش رو کوتاه کنه. الهی داغ فرزند ببینه که داغ مظفر رو گذاشت رو دلم. اومدن بچه ی شیر خوره ام رو مث مار افسون شده دنبال خودشون راه انداختن و بردن. میدونم مسببش کینه ی کی بوده! خدا نیامرزتش. ایشالا خودم با همین چشمام پر پر شدن بچه اش رو ببینم…
دیدم حالاست که تو این حال نزار اسم فخری رو پیش بکشه و یه شر تازه راه بندازه. رفتم جلو. شونه هاش رو مالیدم و نشوندمش رو صندلی.
گفتم: بیخود خلقت رو برزخ نکن. ایشالا همه چی برمیگرده به روال سابق. این سحرگل هم اگه حرفی میزنه از ته دلش نیس. شوورش به این روز افتاده، زبونش نیش پیدا کرده. بی منظوره. زحمت کشیدی با این حالت اومدی احوالپرسی خسرو خان. محبتت برای اون و بقیه ثابت شده اس…
یه نگاهی به سحرگل کردم که چشمهاش رو گرد کرده بود و اخمهاش رو تو هم. بهش اشاره کردم که هیچی نگه.
خسرو گفت: غصه نخور، اون بچه داداش منم بوده. تا شنفتم دلم ریش شد. شنفتم زیر مریضی دووم نیاورد، ولی اگه اینطور هم که میگی باشه، ظلم شده، ولی تو نگرون نباش که ظالم هم خونه اش خرابه.
شهربانو نگاه معنی داری به خسرو انداخت و گفت: حتم دارم که خونه اش خرابه. هم خودش تقاص پس میده هم تک و طایفه و تخم و ترکه اش…
خسرو گفت: حالا ظنت به کیه که اینقدر مطمئن حرفش رو میزنی؟
تا شهربانو خواست دهن وا کنه، تندی پریدم تو حرفش و گفتم: الله اعلم، مگه میشه همینطوری هر کسی رو مقصر کرد و نفرین به تک و طایفه اش؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که در واشد و طبیب و برزو خان اومدن توی اتاق. همه از جا بلند شدیم…
خسرو تا چشمش افتاد به طبیب گفت: قاسم… قاسم کجاست حکیم؟
طبیب یه نگاهی به برزو کرد و یه نگاه به خسرو. سری تکون داد و گفت: خدا رحمتش کنه. دووم نیاورد. زخمش کاری بود….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…