قسمت ۱۲۵۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۳ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
با عصبانیت از اتاق رفت بیرون.
سحرگل گفت: تو که آقات رو میشناختی، میدونستی با این حرفا انگ خلی میبنده بهت، نبایست راست و حسینی همه چیزو براش تعریف میکردی. دایه هم اشتباه کرد که پشتی تو در اومد واسه تصدیق حرفات. منو که دیدی، لام تا کام حرف نزدم. دیدم دهن وا کنم میبنده به خیکمون که همه از دم عقلمون ناقصه، اونوقت فردا که ایشالا…. یعنی دور از جونش، بعد از صد و بیست سال افتاد و سرش رو گذاشت زمین به همین بهونه، همون یه چس ارثی هم که قراره بهت برسه رو از تو وصیت نومچه اش خط میزنه و میشیم آلاخون والاخون و در به در…
دیدم داره تو این حال سرکوفت میزنه به بچه ام. طاقت نیاوردم، گفتم: اتفاقا خوب کاری کرد که گفت. پشتیش در نیومدی چون جلوی برزو خان جرأت نداری زبون وا کنی. بیخود نگذار به حساب عاقله مندیت خانوم. از بس برزو خان از شما رضایت داره، کافی بود حرفم بزنی که یه باره یقین کنه به مجنون بودنمون و لج کنه، همین الان جمعی بفرستمون دارالمجانین. نه خانوم جون، مار تا راست نشه تو سوراخ نمیره. اگه دروغ میگفت فردا هزارتا دروغ دیگه بایست پشتش میبافت. بعد هم کافی بود دستش رو بشه و برزو خان بفهمه یه جای کار میلنگه دیگه خر بیار و باقالی بار کن. یه راست میفرستادمون ولایت ور دل همون رمضون قوزی!
خسرو گفت: خیر سرم یعنی ناخوش احوالم. اون از آقام که بی ربط میگه، اینم از شما دوتا. بس کنین بزارین ببینم چه گِلی بایست به سر بگیرم که برزو خان ملتفت بشه هذیون نمیگم و با چشم این اتفاقات رو دیدم…
سحرگل گفت: هیچ کاری نمیشه کرد غیر از اینکه هرچی برزو خان گفت، طبق میلش عمل کنی. بایست چیزی رو بگی که دوست داره بشنفه. که به نظرش خیالات و موهومات نیس. چاره ای هم نداری. فعلا جیره خور آقات ماییم. نون میده، فرمون میده. دستمون هم به جایی بند نیست. من دلم نمیخواد باز برگردم تو اون ولایت. شماها رو نمیدونم. اگه میتونین برگردین، هر طوری عشقتون میکشه با خان حرف بزنین و هرچی هم دلتون میخواد تحویلش بدین.
خسرو یه آهی کشید. سکوت کرد، روش رو برگردوند طرف دیفال و زل زد به پنجره.
گفتم: حرف خسرو شاهد میخواد تا برزو خان باور کنه. ممد که مرده ولی قاسم گمونم زنده اس. بعد از خسرو طبیب رفته بود بالاسر اون. اگه حالش بهتر باشه و به زبون اومده باشه، میتونه واسه برزو خان بگه و حرف خسرو را تصدیق کنه.
خسرو روش رو برگردوند اینطرف. گفت: آره. اونم شاهد هر اتفاقی که افتاد بود.
گفتم: میرم ببینم در چه حاله. اگه رو به راه نبود بایست به طبیب سفارش مخصوص کنم که خیلی بهش رسیدگی کنه…
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که در زدن. وا کردم. شهربانو بود. منو که دید زورکی یه خنده ای انداخت رو لباش و گفت: اومدم عیادت خسرو خان! شنفتم مث اینکه الحمدالله به هوش اومدن! چشمتون روشن…
قبل از اینکه بخوام جوابی بدم، راهش رو کشید و بی تعارف اومد تو. سحرگل اخمهاش رو کشید تو هم و از جاش بلند شد.
شهربانو گفت: درسته بهم میگن نه مادری، ولی هرچی باشه بلاتشبیه الان من جای ننه ی خسرو خان ام! فرقی نمیکنه اونم جای پسر خودم!
سحرگل گفت: چه حرفا! به لطف برزو خان، ننه ی خسرو از خودش کم سن و سال تره! اونوقت میگه من جای ننه اشم!
بعد هم با مسخرگی خندید.
شهربانو گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…