قسمت ۱۲۵۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۱ (قسمت هزار و دویست و پنجاه و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
اسبم رو هی کردم و برگشتم. ولی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که یهو زمین و زمون شروع کرد به لرزیدن. حیونها بی تاب شدن و دیگه فرمون از ما نمیبردن. به هر طریقی بود خواستم بتازنم طرف ده و برم سراغ قوزی. ولی یهو درختهای باغ، درست از رو بروم شروع کردن به تکون خوردن. انگاری اونها هم پا درآورده بودن و میخواستن فرار کنن. جهنمی شده بود.
ممد داد زد: خان، خطر زیاده از حده. نمیشه رفت. برگردین تا زهرشون رو نریختن. تفنگ که ندارن، درختها رو دارن از ریشه میکنن برای کارزار. مجال موندن نیست، بمونیم جونمون رو هم میدیم…
مونده بودم برم یا برگردم که باز دیدم زمین چاک خورد و درختها دونه دونه وارو میشدن و میخوابیدن تو شکاف.
قشون جنیا میخواست ما رو هم مث علی و اون اهالی دفن کنه زیر خاک که نام و نشونی ازمون نمونه و کسی هم ملتفت نشه چه بلایی سرمون اومد.
اسبم رو هی کردم و به اون دوتا هم اشاره کردم که چهار نعل از معرکه در بریم. تاختیم، ولی زمین پشت سرمون بدتر از قبل میغرید و میشکافت و میومد جلو.
چند متری مونده بود که از باغ بزنیم بیرون و برسیم تو جعده. داد زدم همینکه به جعده رسیدیم وانستین. بتازونین تا خود شهر….
هنوز حرفم تموم نشده بود که باز صدای خنده ی قوزی اینبار بلندتر از قبل، پیچید تو هوا. همونطور که میتاختم برگشتم پشت سرم رو ببینم که یهو اسبم رم کرد و افسارش از دستم در رفت. پرت شدم رو زمین. جنیا از اینکه طعکه شون به دام افتاده خوشحال، تند تر تازوندن و از سنگینی سمهاشون زمین بیشتر و سریعتر شکافت.
تا خواستم به خودم بجنبم زیر پام خالی شد. داشتم فرو میرفتم تو زمین که یه درخت از ریشه دراومد و برگشت طرف شکاف. انگاری ممد راست میگفت، تنه ی درخت رو از تو زمین میکشیدن بیرون که باهاش جای شمشیر و تفنگ بیان به جنگمون. چندتا زخمم زندن با شاخه ها، ولی فراست به خرج دادم و فرز خودمو آویزون درخت کردم. پاهام موند توی زمین و خودمم آویزون درخت. چند لحظه بعدش ممد و قاسم رسیدن بالاسرم. کشیدنم بیرون. ولی همون وقت اون دوتا رو هم بی نصیب نگذاشتن. یکی از درختها واژگون شد و ترکه و شاخه هاش اون دوتا رو هم ناکار کرد. لنگون و زخمی با همه ی درد و بدبختی که داشتم دویدیم طرف جعده.
پیاده زدیم به راه که از ولایت دور بشیم. یک ساعتی که با اون حالمون، کشون کشون خودمون رو تو جعده پیش بردیم، چشممون افتاد به اسبها که دور از اون جهنم، وسط دشت داشتن میچریدن.
بالاخره اقبال باهامون یار بود و گرفتیمشون. مابقیش رو هم که دیگه خودتون میدونین…
برزو خان که چشماش از حرفای خسرو گشاد شده بود گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…