قسمت ۱۲۵۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۵۰ (قسمت هزار و دویست و پنجاه)
join 👉 @niniperarin 📚
تاختیم میون باغها که میون بر از ده بزنیم بیرون. ولی قوزی مث یه شبح ایستاده بود اون بالا و یه طوری میخندید و صداش میپیچید تو ده که انگار یه لشکر دارن همراش میخندن. خنده هاش لرزه مینداخت به استخون آدم.
وسط باغها که رسیدیم داد زد: خسرو خان، میدونی امروز چه روزیه؟ امروز روز هزار ساله، آخرتته که داری با چشمای خودت میبینی! روزیه که بایست تقاص پس بدی! هم تو، هم اونایی که بی حساب سنگ دست گرفتن و پرت کردن!
پشت بندش صدای یه زن، شایدم دختر، پیچید لای درختها، خورد به کوه و برگشت. یه صدایی شبیه به خنده، نمیدونم، شایدم گریه ای که با جیغ همراه بود که میگفت: از امروز منم کدخدا، منم خان، منم شاه این ویروونه…
خودش پیدا نبود، فقط صداش بود که مث باد از عقبمون میومد و میخورد به گوشمون و موی تنمون رو سیخ میکرد. برگشتم و عقب سرم رو نگاه کردم. کسی نبود. گفتم نکنه خیالاتی شدم. به ممد و قاسم گفتم: شماها هم میشنفین؟
ممد که رنگ به روش نمونده بود گفت: گمونم سپاه جنیان خسرو خان. صداشون میاد اما پیدا نیستن. زمین زیر پای حیوونها هم داره از سم اجنه میلرزه. هرچی هستن کم نیستن و دنبالمونن.
گفتم: صدا رو منم میشنفم ولی مابقی حرفت خیالاته. لشکر جنیا کجا بوده؟ گاسم حرفت درست، اونا رو با ما چه کار؟
قاسم گفت: حرف ممد بی ربط نیس خسرو خان! غلط نکنم همین قوزی که دیدیم از اونهاس. یا سردسته اس، یا پیش قراول. شایدم اجیرشون کرده. نمیدونم کیه ولی هر کی هست اینطور که بوش میاد با شما پدرکشتگی داره…
گفتم: آخه من به کی چه ازاری رسوندم که بخواد باهام پدرکشتگی پیدا کنه؟
دهنه ی اسب رو کشیدم و وایسادم. گفتم: اگه اینطوره پس اینا دست از سرم ور نمیدارن. تا شهر هم بریم میخوان مث سایه دنبالمون بیان. بایست همینجا تکلیف رو معلوم کرد، نمیتونم برم تا عمارت و اینا اگه راستی راستی باشن، بیان اونجا و به خاطر دشمنی با من بخوان کینه و زهرشون رو به زن و بچه ام بریزن…
ممد گفت: موندن اینجا اشتباهه برزو خان. اینا که اهل مذاکره و معامله نیستن. خودشون رو هم نمیبینیم چه رسه به سایه شون، همینطور بی هوا یهو از یه جایی زخم میزنن به آدم. مگه ندیدی علی و بقیه رو چطوری نفله کردن؟
قاسم گفت: ولی با اون قوزی که این قشون رو جمع کرده میشه حرف زد. اونو که میبینیم.
گفتم: راست میگه قاسم. هرچی هست زیر سر همونه….
ممد گفت: خسرو خان، اون هرکی هست زخم خورده اس. گیرم که شما و برزوخان و خان والا کرور کرور هم به اینا خدمت کرده باشین، ولی امان از وقتی که یک بار، فقط یک بار حقشون رو گذاشته باشین کف دستشون. دیگه کینه ای میگیرن که بیا و ببین. من که میگم بایست رفت. خودشون تا یه جایی میان و خسته میشن برمیگردن!
هنوز صدای خنده های قوزی و جیغهای اون دختر میومد. سر اسبم رو کج کردم. گفتم: میرم باهاش حرف میزنم. شماها نمیخواد بیاین. برین بیرون ده منتظر بشین. اگه اومدم که هیچی، اگه نیومدم برین به برزو خان بگین که چی شده….
قاسم خواست همرام بیاد. نگذاشتم. اسبم رو هی کردم و برگشتم. ولی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…