قسمت ۱۲۴۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۹ (قسمت هزار و دویست و چهل و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو گفت و تندی رفت تو کوچه ای که چند متر اونورترش بود. به آدمام گفتم برن دنبالش که یهو دیفال خونه ی سر پیچ درسته برگشت و هوار شد رو سر دوتاشون. درست مث دیفال خونه ی حیدر!
از اسب پریدم پایین و با اون سه تا که سالم مونده بودن شروع کردیم با دست آوار رو کندن. صدای ناله شون رو از زیر خشتهای نم خورده میشنفتم. کسی اونجا نبود که بیاد کمک، حتی اون مرتیکه ی قوزی هم دیگه توی کوچه پیداش نبود. لابد اگر هم مردم اون دور و بر بودن، خودشونو قایم کرده بودن. با تموم زور و توانمون گلها رو پس میکردیم. دیگه داشتیم میرسیدیم بهشون و صداشون رو واضح تر میشنفتیم که شنفتم یه صدای عجیب غریبی میاد. یه چیزی مث آسمون غرنبه. دست کشیدم و دور و برمو نگاه کردم. چیزی پیدا نبود. زل زدم به طاق آسمون، ابرها داشتن پر و پخش میشدن. باز صدا اومد. حیوونها ترسیدن و رم کردن. دویدم و افسار اسب خودمو گرفتم. قاسم و ممد، همین دوتایی که باهام برگشتن، اونها هم دویدن دنبال حیوونهاشون که مهارشون کنن. ولی علی بیخیال صدا داشت خشتها رو پرت میکرد اینور و اونور، آخه داداشش زیر آوار بود.
اون صدای عجیب اینبار ممتد و کشدار میومد و با صدای داد و بیداد مردم که نمیدونم کجای ده بودن، قاطی شد. اسبم رو آروم کردم و سوار شدم. اسبهای قاسم و ممد داشتن میتاختن طرف تپه و اون دوتا هم به دنبالشون. علی داد میزد و خشت و گلها رو با دست پس میکرد. صداها نزدیک تر شد. میفهمیدم یه خبریه. داد زدم که علی کند و کاو رو ول کنه و بیاد سوار اسب من بشه که از اونجا بریم. ولی گوشش بدهکار نبود.
یهو دیدم زمین زیر پامون داره تکون میخوره. حیوونم بی طاقتی میکرد. نمیشد نگهش داشت. صدای فریاد مردم و اون غرشی که مث آسمون غرنبه بود داشت نزدیکتر میشد. برگشتم طرف صدا. ته همون کوچه ای که قوزی رفته بود، توی پیچ یهو جمعیتی رو دیدم که فریاد کنان داشتن میدویدن. داد زدم: علی پاشو، حالا لهت میکنن زیر دست و پا.
علی بلند شد. جمعیت با همه ی توانشون داشتن فرار میکردن. هنوز به علی نرسیده بودن که دیدم پشت سرشون یه سیلی از گِل روون که کلی تیر و تخته و شاخه و درخت رو با خودش شسته بود داره با چه سرعتی پیش میاد. جمعیت به علی نرسیده بود که سیل همه شون رو بلعید. دیدم بمونم منم توی گِل دفن میشم. تاختم و روی یه بلندی که صدمتری دورتر بود ایستادم. علی بلند شده بود و داشت فرار میکرد و سیل همه چی رو با خودش ورمیداشت و میغرید و دنبالش میرفت. ولی همینکه سیل رسید به علی قبل از اینکه گرفتارش کنه، یهو جلوی چشمام زمین شکافت و دهن وا کرد و علی رو بلعید، بعدش هم سیل با همه ی چیزهایی که تو خودش گرفتار کرده بود منجمله نصف اهالی آبادی، فرو رفت توی شکاف و بعد گیل روی همه چیز رو پوشوند. چند لحظه بعد انگار نه انگار که خبری بوده.
قاسم و ممد هم که از روی تپه این اتفاقات رو دیده بودن، به تاخت اومدن سراغ من. همه جا ساکت شد. دیدم بهتره نمونیم و برگردیم.
هنوز اسبم رو هی نکرده بودم که یهو صدای خنده های چندش آور اون قوزی پیچید توی ده. چشم انداختم به دور و بر. دیدم روی پشت بوم یکی از خونه ها ایستاده و داره ما رو نگاه میکنه و میخنده. به قاسم و ممد گفتم وقت درگیری نیست. بایست زودتر بریم از اینجا.
تاختیم میون باغها که از میون بر از ده بزنیم بیرون. ولی…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…